فیلم گاو (داریوش مهرجویی/ فیلمنامه ساعدی)چه دارد که در مورد شاتر آیلند (مارتین اسکورسیزی) بگوید؟!!
یکی از جملات کلیدی کل فیلم شاتر آیلند جملهای است که از دهان هنرپیشه نقش اصلی یعنی دی کاپریو در انتهای فیلم خارج میشود (به نظرم کسانی که این جمله را نشنیدهاند اساس فیلم را از دست دادهاند). او را در حالی که دارند برای الکتروشوک میبرند رو به دوستش میکند و از نوعی انتخاب میگوید: «دیو باشی و زنده؛ یا مرده باشی و انسانی معمولی(نرمال)!» بله! او ترجیح میدهد زنده بماند هر چند بصورت دیوی آدمکش؛ تا اینکه به خاطر نرمال بودن و عدم اعتراف به گناه نکرده، او را از دم تیغ بگذرانند. اما چنین دنیای هیولاواری اصلا از دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم دور نیست. این موضوع را به زیبایی هر چه تمامتر ساعدی در داستانی از داستانهای عزاداران بیل که فیلم گاو از روی آن ساخته شده است نشان میدهد. غلامحسین ساعدی با سادهترین زبان و بدون استفاده از پیچشهای کلامی و فیلمنامهای که برای معتادان به فیلم و داستان این روزگار نوعی استتیک(زیبایی شناسی) به حساب میآید، نشان میدهد که چه مرز باریکی بین طبیعی و غیر طبیعی وجود دارد(تازه اگر وجود داشته باشد!). این مرز، توسط قراردادهایی برپا و حفاظت میشود که تنها هدفشان حفظ وضع موجود است. شاید بگویید ای بابا! این دیگر چه حرفی است؟ مش حسن معلوم است که طبیعی نیست. وقتی با اینکه خبر گم شدن گاوش را شنیده به درون طویله میرود و بعد بیرون میآید و ما از دهان او آن دیالوگ فراموش نشدنی را میشنویم:«گاو من گم نشده… گاو من که گم نمیشه!»، چیزی در درون ما هست که بر او دل میسوزاند، اشک در چشمانمان جمع میشود و برخی از ما حتی آهسته زیر لب میگوییم:«بیچاره». و به این ترتیب به خودمان قوت قلبی میدهیم که ما را با این گونه وهمیات و هذیانات کاری نیست. یک دلخوشی تا عمری را با هذیانات شخصی و رنگارنگ خود سر کنیم. وهمی برای حفظ وضع موجود.
اما این وهم همینطور یکسان باقی نمیماند و به رشد دیوانهوار خود ادامه میدهد. در مرحله بعد این خود مش حسن است که جای گاوش را میگیرد. او اکنون علف میخورد و با «شاخهایش» به دیگر روستاییان و به دیوار طویله حمله میبرد. مرحله بعدی تبدیل روستاییان دیگر به اهالی روستای بلور(یا پروس) است، روستایی که ساکنانش پشت تمام اتفاقات بدی هستند که برای این روستا (بیل) اتفاق میافتد، یعنی یک هذیان عمومی که تقریبا تمام اهالی روستا به آن اعتقاد دارند، هذیانی که هیچ کسی با آن مشکل ندارد و برای آن به فکر دوا دکتر هم نمیافتد. ظاهرا اوهام مش حسن دارد رشد میکند، ولی در واقع این وهمیات با پیوند خوردن با وهمیات عمومی دارند رام میشوند. کسی با اینکه پروسیا دارند پشت سرهم توطئه چینی میکنند مشکلی ندارد. مش حسن رو به منفذی که در دیوار طویله وجود دارد و اهالی ده دارند او را از پشت آن با چشمانی حیرتزده مینگرند ضجه میزند: «مش حسن کجایی که بلوریا میخوان گاوتو سر ببرن!» اینجا به زیبایی هر چه تمامتر مراحل رشد یک هذیان نمایانده میشود، طوری که «خاطرات روزانه یک دیوانه» گوگول را به خاطر میآورد، اثری که قابل مقایسه با شاهکار ساعدی است. و صد البته بازهم کتب روانپزشکی باید از این دو اثر چیزها بیاموزند.
اما وهم خوشی که به تمام اتفاقات ناگواری که در ده میافتد نوعی شیرینی میبخشد این است:«کار، کار پروسیا است!». همان وهم خوشی که دایی جان ناپلئون منتهی این بار در مورد انگلیسیها دارد، ولی در سریال دائی جان، وقتی دامنه اختلافات خانوادگی بالا میگیرد، پایان خوشی در انتظار این وهم خوش نیست. در عزاداران بیل، کسی با این وهم کاری ندارد که هیچ، همه درصددند به وهم یکدیگر یاری رسانند. همه با وهم مش حسن مشکل دارند که خودسرانه (بدون اجازه بزرگترها!) وهمی یگانه و منحصر بفرد برگزیده است. به همین دلیل معادله پایان فیلم اسکورسیسی (شاتر آیلند) معکوس میشود: اینجا برای اینکه زنده باشی، نباید ساز خودت را بزنی، بایستی به جمع بپیوندی، یا بطور خلاصه نباید «دیو» باشی. هر قدر دیو بودن در محیط بیمارستان روانی یا همان جزیره شاتر، کارساز است، در محیط دهی خرافه زده نامطلوب به شمار میآید. به همین جهت به هر صورت ممکن باید «درمانش» کرد.
سالها پیش نادر ابراهیمی در مورد کتاب عزاداران بیل نوشته بود:«در بیل کسی بدنیا نمیآید.» بله! این حتی در مورد اوهام و هذیانات هم صادق است. «در بیل وهمی به دنیا نمیآید.» جامعه سنتی و بسته، حتی خرافههایش را هم باید خودش انتخاب کند.
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست وهم ضعیف رأی فضولی چرا کند
و وهمی ضعیف رأی است که دنباله روی جمع نیست، پس برای صلاح همگان هم که شده بایستی نابودش کرد. وگرنه کدام مجنون واقعی است که خود را لیلی نداند؟! یا مگر ژولیت به رومئو نمیگفت نامت را انکار کن؟!