ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایش زاویه در رازی، یا ارواح امانت در امین آباد…(۱)

سه شنبه ۲۸ آبان ماه ۹۲٫ قرارمان ایستگاه شهر ری مترو، جلوی ماشین دودی زمان ناصرالدین شاه. ماشین دودی می خواهد ما را به زمانهای دور ببرد، به زمانی که هنوز زاده نشده بودیم. بچه های گروه نمایشی «آوای مهر» همه آمده اند، تا نمایشی را برای بیماران اجرا کنند، بازهم بی هیچ چشمداشتی. می دانند که امروز قرار است با واقعیتی هولناک روبرو شوند: زنان و دخترانی که جهان درون و بیرونشان دچار فروپاشی شده، و اکنون در کنج یکی از بلوکهای بیمارستان روانپزشکی رازی (یا همان امین آباد خودمان) بستری هستند، تا آن زمان که دری به تخته بخورد وملک الموت یادی ازشان بکند، و آنان مانند هرکس دیگری که از جلوی بلوکشان رد می شود، برایش آغوش بگشایند.

ماشین دودی آهسته حرکت می کند، شاید تحمل ما را در نظر گرفته. در فاصله ای دور روی کوه، گلدسته های بی بی شهربانو پیداست. وقتی در نهایت جلوی بلوک ۴ شرقی زنان می رسیم از اینکه می بینم در این یک دهه ای که اینجا نیامده ام اتفاقات خوبی افتاده، و ساختمان کلا بازسازی شده بسیار خوشحال می شوم. صدای خانم قاسم زاده مرا به خود می آورد:«دکتر، ساختمون قدیمی سوخت، دود شد رفت تو هوا…». بی اختیار یاد یکی از بیماران می افتم که نام فامیل مرا داشت: «بی وفا، پس این همه مدت کجا بودی؟ چرا نیومدی به خاله ات سر بزنی؟» «پروا رو  می گین؟ آهان، خیلی سال میشه که مرده…» حرکت آب یخ را روی ستون فقرات خودم حس می کنم…

حوریه می گوید:«انگار خاک مرده پاشیدن». منصوره می پرسد:«درختها چرا انقده ساکت و بی روحن؟» لیلا دارد پیش خودش زمزمه می کند:

«اون همه افسانه و افسون ولش؟

این دل پرخون ولش؟

دلهره ی گم کردن گدار مارون ولش؟

تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟

خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟»

یکی از خانمهایی که روی نیمکت چوبی جلوی بلوک نشسته می گوید:«من بیست ساله اینجام». و با صدای گرمی می زند زیر آواز:

«ای که بی تو خودمو

تک و تنها می بینم

هر کجا پا می ذارم

تو رو اونجا می بینم…»

محبوبه می گوید:«چقدر نگاهشان عمیقه. انگار نمی شه از دست نگاهشان فرار کرد، یا اگر هم بشه به زحمت میشه این کار رو کرد…»

… [ادامه دارد]

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی