ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نامه ای دیگر از یالتا

دکتر جان

سلام. امیدوارم حالکت به قول کردا «خاص» باشه. البته خاص هم بود چون تا دلت خواست بارم کردی. ببینم این موضوع تنقیه چیه انقده می کشی وسط؟! سوالت را هم پرسیدم. چخوف سری تکان داد و گفت: «ای دل غافل! تو اون مملکت چه خبره؟» من هم گفتم: «چه خبره؟» چخوف گفت: «ظاهرا بدجوری دلش رو خون گردن! این جور که معلوم است بخاطر مصالحی از حقوق خودش دست کشیده، اون وقت همان کسانی که حقوقش را غصب کرده اند، او را متهم به ناسپاسی کرده اند. این همه بخاطر این است که او قدر خودش را آنطور که باید و شاید نشناخته و منظور گدایان شده ». گفتم: «ببینم این حرفا رمزیه؟ چون من که چیزی نفهمیدم!» اون هم گفت: «عیب ندارد! شاید دکتر هم نفهمد منظور من چه بود! تو فقط این شعر حافظ را که می گویم برایش بفرست.» گفتم: «چه شعری؟» گفت: «این:

ناگهان پرده برون انداخته ای یعنی چه

 مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به پیغام رقیب

  این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

 عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه

گفتم: «چخوف جان! تو هم حافظ باز بودی و ما خبر نداشتیم؟!» چخوف که فارسی اش خیلی بهتر شده گفت: «آقا رو باش! من حتی برخی از آثارم رو در پاسخ به برخی از غزلیات حافظ نوشته ام! مثلا داستان اتاق شماره شش که داستان دکتری است که خرده خرده دچار جنون می شود می دانی ملهم از کدام شعر حافظه؟»

من که از بکار بردن کلمه «ملهم» اون هم توسط چخوف جا خورده بودم گفتم: «نه! کدوم شعر؟!»گفت: «این:

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

 دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

 که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

تازه هیچ می دونستی که بهترین اثرم از نظر خودم یعنی نمایشنامه سه خواهر رو با الهام از چه شعری نوشتم؟»

گفتم: «چخوف جان دیگه دهنم واقعا وا مونده!»چخوف گفت: «کاری نداره که! تو اون نمایش سه تا خواهرن که در آرزوی سفر به شهر قدیمشان مسکو هستند. خب تو اگه جای من بودی و این شعر حافظ رو در وصف شیراز می خوندی دلت نمی خواست همچین نمایشنامه ای بنویسی؟ فقط به جای شیراز گذاشتم مسکو:

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم 

مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن

  من جوهری مفلسم ایرا مشوشم

از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام

 حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم

شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت

  چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

  گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

فقط من اولش می خواستم راجع به شش خواهر نمایشم را بنویسم، بعد دیدم خیلی پیچیده و تو در تو می شود و ممکن است عمرم با این سرفه های خونی که دارم قد ندهد، این است که به همان سه تا بسنده کردم!»

گفتم: «بابا ایول به تو! فرزام همیشه می گه بین حافظ و بتهوون ارتباط ماهوی وجود داره، ولی این دیگه فکر کنم به عقل جن هم نمی رسید!» بعد یک دفعه از حرف خودم وحشت کردم. آخه تا اونجا که یادمه راجع به فوت چخوف در اثر بیماری سل مطالبی رو قبلا خونده بودم. فکر کردم نکنه این آدمی که جلوی من وایساده وافعا یک جن باشه؟ چند تا قل هو الله خوندم و به خودم فوت کردم، ولی چخوف هنوز سر و مر و گنده جلوم وایساده بود و داشت حرف می زد (چونه که چونه نیست، فک می زنه ماشاالله). این بود که کمی از ترسم کم شد.راستی این را هم بگویم که با برنامه سفری که برایمان فرستادی ما دیگه فعلا از خیر سفر گذشتیم. یا علی مدد!

زیاده قربانت

ب. ب

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی