سلام فرزام
امیدوارم حالت خوب باشه و ایام به کام. بابت دعوتی که ازم کردی خیلی ممنونم ولی راستش رو بخوای حال و روز درست و حسابی ندارم، و دلیل مهمی هم دارم برای نیومدن به تهران، که آخر نامه بهش می رسم. یک مقدار بیماری سل چخوف که محصول سفرش به جزیره ساخالین بود عود کرده بود – حالا بعدا در مورد سفرمون به جزیره ساخالین که یواشکی برگزار کردیم برات می نویسم! – و اولگا هم اومده بود مراقبش باشه، منم تحمل این رو نداشتم که هر روز ببینم داره آب می شه، اینه که گذاشتم و اومدم تورین ایتالیا، شهری که نیچه در آن دیوانه شد، و شهری که کالوینو در اون زندگی و کار می کنه، و دیوانه بازیهای ادبی اش رو در آن جا خلق می کنه. می بینی که این شهر پیوندی عمیق با جنون داره، و به همین جهت با حال و روز من بیشتر جور در میاد.راستش رو بخوای قدری از چخوف ناراحت هم بودم، چون می دیدم اون چخوفی که بالاترین ارزش یک آدم رو فروتنی می دونست چطور از صبح تا شب از آثاری که خلق کرده دم می زنه، و هر روز از تصویر مرد فروتنی که فرومایگی رو با آثارش به شدت پس زده بود فاصله می گیره. (دکتر! سل مغزی هم داریم؟) البته این جدا شدن هم سخت بود، و هم باقیمانده ای داشت: احساس گناه، از ترک کردن چخوف در اون وضعیت نزار، که حتی طنز روان و روح بخش کالوینو هم نمی تونه من کمی از حال خودم غافل کنه. به هر حال در حالت عادی، این کالوینو موجود فوق العاده ایه، که نمی گذاره آدم بفهمه زمان چطور می گذره. همون احساس نزدیکی که اون اوایل با چخوف داشتم، با کالوینو هم هست، و حتی بیشتر، چون تو ما ایرانیا یک جور احساس یگانگی با روح فاشیسم زده ایتالیایی هست، روحی که سنگینترین فشارها رو با طنزی جان بخش قابل تحمل می کنه، که این احساس رو با چخوف نداشتم. تقریبا هر جمله ای که کالوینو می گه درش کنایه و طنز هست. مثلا برام توضیح داد که پیش از اینکه بیاد تورین، در منطقه لیگوریا زندگی می کرده، منطقه ای که آنقدر از نظر ادبی فقیر بوده هر کسی می خواسته اونجا به نوشتن بپردازه می بایست – خوشبختانه – راه و رسم خودش رو کشف کنه. (می بینی که تو همین جمله به کل نویسندگان عالم که می رن در جمع نویسنده ها قرار می گیرن تا چیزکی رو از رو دست همدیگه بنویسن داره تیکه می اندازه!)کالوینو می گه علت اینکه تورین رو انتخاب کرده اینه که برعکس منطقه خودش از رمانتیک بازی درش خبری نیست، و اینحا بایستی بیش از همه روی کار خودش تکیه کنه، و در ضمن طنز و کنایه هم به وفور وجود داره. کالوینو می گه تورین شهر ایدآلشه واسه نوشتن. تورین جایی یه که زمان حال اونقدر خفه کننده نیست که واسه نویسنده فضا یا سکوتی باقی نگذاره. اون می گه تورین قدرت و شهامت، وحدت و یکپارچگی، و استیل و سبک می ده. تورین مشوق منطق هست، و از طربق منطق راهی به سمت جنون باز می کنه. (می بینی که هر جا می رم گیر یه دیوونه می افتم!) در ضمن تورین علاوه بر مناظر فوق العاده درختان و تپه ها و رویش و سرسبزی، یک تاریخچه طولانی از مبارزات ضد فاشیستی روشنفکر ها رو هم داره که جذاب ترش می کنه. البته تاریخچه یک شهر برای اینکه زنده باشه کافی نیست، ولی کالوینو معتقده که این شهر مثل آتش زیر خاکستر زنده است. هیچ چی هولناک تر از شهر مرده ها نیست، چون مرگ که حقه و برای همه اتفاق می افته. اون چیزی که خیلی وحشتناکه اینه که مرده باشی، و فکر کنی هنوز زنده ای. و همونطور که می دونی این موضوع تنها در شهر مرده ها اتفاق می افته. آیا شهری که عده ای از مردمش از فرط فقر و نداری و سوز سرما، گور ها رو برای زندگی انتخاب کنن، یک شهر مرده نیست؟ شهری که مردمان دغدغه رنج همنوعانشون رو نداشته باشن، مدتهاست که زیر خروارها خاک مرده، و خبرهای این چنینی تنها به ساکنان این شهر یادآوری می کنه که از مرگشون چه مدت زمانی داره می گذره. تو متنی که در مورد جم نوشته بودی از منیت گفته بودی. نمی دونم چرا یاد این جمله ات افتادم که از قول کسی می گفتی «منیت، درخت لعنته». منیت، و غفلت از همنوع. راستی کی این حرفو زده بود؟
به امید دیدار در شهر زندگان
ب. ب