بهمن جان سلام
امیدوارم حال تو و چخوف عزیزت خوب باشد. خوب آنجا کنار چخوف کز کرده ای ها. دیگر یادی هم از شهر و دیار خود نمی کنی. من کسالت مختصری داشتم، ولی به حمدالله حالم بهتر است. در ضمن از حافظ دانی چخوف هم اصلا تعجب نکردم. می دانی بزرگترین نویسنده اروپا یعنی گوته، که فاوست او پر است از اسرار روح و روان و جادوی احضار روح، در مورد حافظ چه گفته است؟ خودت قضاوت کن:
«اگر کلمات عروس و روح و روان داماد اند
تنها واقفان به این حقیقت، عشاق حافظ اند»
می بینی که حق مطلب را در مورد حافظ ادا کرده. این است که این سرزمین که تو فعلا ترکش کردی مهد سخن و سخن دانی است. نظامی که در کنار آن قلل بزرگ خیلی به چشم نمی آید، و اگر مال هر سرزمین دیگری بود بسی عظیم و شکوهمند به نظر می آمد، ببین در مورد قدر سخن چه گفته:
جنبش اول که علم برگرفت
حرف نخستین ز سخن در گرفت
پرده خلوت چو برانداختند
جلوه اول به سخن ساختند
چون قلم آمد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخن باز کرد
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده اوییم و بدو زنده ایم
سیم سخن زن که درم خاک اوست
زر چه سگست؟ آهوی فتراک اوست
صدر نشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس
هر چه نه دل بی خبرست از سخن
شرح سخن بیشتر است از سخن
تا سخنست از سخن آوازه باد
نام نظامی به سخن تازه باد
زیاده سخنی دیگر ندارم. هر چه خواسته ام بگویم ریخته ام در چاپ دوم گمشده در آینه. در آنجا به این نتیجه رسیدم که انسان یک غیاب است؛ غیاب روح، یا غیاب جسم. این مفهوم پاسخ بسیاری از معضلات قدیمی و فلسفی است: اینکه چرا انسان انقدر دیریاب است – برخلاف دیو و دد -، اینکه چرا مهمترین برزخ ها و تنگناهایی که روح بایستی از آنها عبور کند – مانند تنگنای ورود به نوروز، یا تنگنای مرد و زن شدن – نه بر اساس حضور، که بر اساس غیاب شکل می گیرند، و … بدجور این کتاب شیره جانم را کشیده. همین. نفسم در سینه ام ماند و قلم بر کاغذ (یا بهتر است بگویم انگشت بر کیبرد مانده ام!)
زودتر برگرد.
ف. پ