من و فوجی هم سنیم و هم نسل
آتش درونمان را هیچ ابری نمی پوشاند
و تنها صاعقه است که در دلمان سکوت می اندازد
آبریزگاهمان رود خوشی است
وحشتی نیست از یخ شدن آب هامان
و دشمنی با کس نداریم
نشسته ایم در انتظار و سکوت
به تماشای گلهای نیلوفر
و تا طلوع دوباره خورشید
با درختان می روییم
و با رودخانه ها می رویم
تا مبدا زیستن
و با گرده ها پراکنده می شویم
و با باد یله می دهیم
روز از پی روز …
تا آن روز که من کوه باشم و تو ابر
و من درخت باشم و تو پرنده
و من ریشه باشم و تو خاک…
دکتر دور از نظر!
امروز هم باز کاپیتان آمد و به سیاق همیشگی با گفتن «اونی چی وا نی نی گامادس» کلید کتابخانه را در دستم گذاشت، طوری که دیگر بسته بودن تنگه و رسیدن به دریای سیاه را از یاد برده ام، چه رسد به رسیدن به ژاپن را که دیگر به صورت رویایی دست نیافتنی در اومده. اما امروز تاریخچه کوه فوجی یاما را می خواندم، کوهی که حدود ده هزار سال پیش شکل امروزینش رو بدست آورده، و یادم افتاد که از ظهور بشر بر فلات ایران درست همین مقدار می گذره، اون موقعی که هنوز پای هیچ بنی بشری به این سرزمین آتشفشان زده نرسیده بوده، چه فهمیدم مردم ژاپن با همه دبدبه و کبکبه شان تنها حدود ۱۵ قرن است که صاحب خط شده اند، که تازه آن هم خط همسایه متمدن شان یعنی خط کانجی چین را برداشته اند، در حالی که ما ۱۴ قرن است که خطمان را از دست داده ایم، و رسم الخط عربی را برداشته ایم. می بینی فرقو؟!
من تو این کتابخونه اگه با این کتابهای طلایی و این شعرایی که برات می نویسم جان به جان آفرین تسلیم نکردم، اسمم رو عوض می کنم، و به جای فوجی یاما می گذارم فرزام، ولی یادم می مونه اگه بخت برگشته ای رو به فرزندی قبول کردم اینجوری باهاش رفتار نکنم.
به امید دیدار روی دلدار
فوجی (ب. ب پیش از این!)