ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

من با خدا حرف می زنم…

حتما وقتی عنوان نامه ام را خواندی با خودت فکر کردی این بهمن هم باز داره چیزهای جدید از خودش در میاره. بعد از بحثی که در مورد اسپینوزا کردی و اینکه خدا می تونه و بایستی یک سوال باشه که هر روز با عظمتش روبرو بشی، و جستجوش کنی تو همین لحظات معمولی این زندگی پر از آشفتگی و اضطرار و اضطراب، با خودت گفتی این بهمن انقدر رفت دنبال این سوال که آخرش دیگه قات زده! یعنی چی که من با خدا حرف می زنم؟ از طرفی هم مگه موجود زنده ای هم هست که با همون زنده بودنش با خدا حرف نزنه؟ مهم اینه که خدا با آدم حرف بزنه، و جوابش رو بده…. به قول اون هموطن آذری زبان، این آدم نیست که گول می خوره، این گوله (غول!!) که آدم رو می خوره!

یا شایدم با خودت فکر کردی من بالاخره یه نفر رو پیدا کردم که به قول معروف تو کارش خداست، و باهاش حرف زدم، و کمی روح آشفته و پریشانم رو با او آرام کردم. یا شایدم گفتی این آدم دیگه انقدر من اذیتش کردم که دیگه از دستم به خدا رسید! البته ببخشید که این حرف رو می زنم چون اگه قرار باشه یکی از دست اون یکی و کاراش به خدا رسیده باشه، اون تو هستی از دست من، نه من از دست تو!

یادم هست که یک دفعه حرفای یکی از مریضات رو برام می گفتی که یه موذن بود، و صدای خدا رو مثل یک «دنگ» بزرگ تو پشت بوم خونه اش می شنید، و البته صدای شیطان رو هم می شنید، ولی به صورت کلام معمولی انسانها، و می گفتی که این آدم بهترین خدا شناس و انسان شناس دنیا می تونه باشه! چون خیلی خوب به یقین می دونه که اگه شیطان بخواد حرف بزنه با صدای معمولی همین آدمها حرف می زنه. مگه میلیاردها بار در روز صدای شیطان از گلوی انسان نماها خارج نمی شه؟ این کشف خیلی بزرگی نیست، تنها چیزیه که ما هر روز می خوایم فراموشش کنیم، و اتفاقا صدای خدا بایستی به صدای طبیعت، جویبار، لغزش سنگ، آب شدن برف، گریه نوزاد، عرق کارگر، تنهایی روستایی، حرکت ابر در آسمان، نشستن برف و باران ، تپش قلب کرم خاکی، آتش کومه دان فقرا و خلاصه همون دنگی که اون به اصطلاح «مریض» «کم سواد» بکارش می بره نزدیک تر باشه…

متاسفم که ناامیدت می کنم. چون هیچ کدوم از اینها نیست (حالا البته اگه بگی خودت می بری و می دوزی راست می گی!). این عنوان یک فیلمه، یک فیلم مستند که در سال ۸۲ در بیمارستان روانپزشکی امین آباد (رازی) گرفته شده به کارگردانی کاوه بهرامی مقدم و فیلمبرداری مرتضی پورصمدی. و نکته جالبش اینه که جوانی تو هم درش ثبت شده! اون موقع که فقط یک رزیدنت بودی، و در این فیلم در مورد یکی از بیماران حرف می زنی. ببینم مثکه تو بیشتر از اینکه تو کار درمان اون مریضای بخت برگشته باشی تو کار فیلم و تئاتر بودی برای اون بیمارستان…

راستی اینم بگم که اگرم این فیلم در مورد من ساخته می شد اصلا تعجب نمی کردم. وقتی هنوز که هنوزه در دنباله سفرنامه لهستان من از آشویتز خارج نشدم انتظار داری با خدا حرف نزنم؟ حالا می خوام یه چیزی بگم که حتما متحیرت می کنه: درسته که هنوز از کمپ بیرکنو خارج نشدم، ولی پام رو از آشوییتز یک لحظه بیرون گذاشتم، و نسیم سردی رو حس کردم که هر محکوم به حبس ابدی که پاش رو خارج از کمپش می گذاره حس می کنه، و ترس و هراس شدید از آزادی ، که محکومیت ابدی تو رو از اون محروم می کنه، نتیجه این هراس و لرزیدن و البته حس خوش و خش دار آزادی، شعری شد که اون رو دفعه بعد می نویسم، چون حدس می زنم هنوز حس و حال این رو نداری که جواب نامه های من رو بدی. پس من هم برای شعرم تو رو کمی منتظر می گذارم ببینی چه مزه ای می ده!

البته این رو هم بگم که سعدی راست می گه والله! این کمپ ها در اصل در وجود خود آدم هستند، بی خود هیتلر رو نبایستی محاکمه کرد:

تو با دشمن نفس هم خانه ای                        چه در بند پیکار بیگانه ای

تو خود را چو کودک ادب کن به چوب                به گرز گران مغز مردان مکوب

تو را شهوت و کین و حرص و حسد                 چو خون در رگانند و جان در جسد

رئیسی که دشمن سیاست نکرد                  هم از دست دشمن ریاست نکرد…

زیاده قربانت

بهمن ب. ۲۰ آبان. محکوم آباد (محمود آباد سابق!!)

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی