روکسان:
هر یک از ما زخم خود را دارد. من هم زخمی دارم که هرگز التیام نیافته – کهنه زخمی که هنوز که هنوز است التیام نیافته! اینجاست! در این زیر نامه ای است زردی روزگار بر آن نشسته است سراسر پوشیده به اشک و آغشته به خون هنوز!
سیرانو:
نامه او! آه! روزی وعده کرده بودی که آن را به من خواهی داد تا بخوانم.
روکسان:
دلت چه می خواهد؟ نامه او را می خواهی؟
سیرانو:
آری! دلم می خواهد امروز…
روکسان:
ببین! اینجاست!
سیرانو:
اجازه دارم بازش کنم؟
روکسان:
باز کن! بخوان!
سیرانو:
روکسان! محبوب من! بدرود! به زودی در این شب تار مرگ مرا در آغوش می کشد و روانم گرچه سنگین از عشق مکتوم پر خواهد کشید!
دیگر چشمان مشتاقم با خرده طنازی هایت چون روزگاران پیشین به رقص در نخواهد آمد آن گونه که سخن می گفتی و گونه ات را به سر انگشت می آسودی!
وای بر من! که آن طنازی ها را می شناسم و قلبم در فغان است! قغان بدرود!
روکسان:
اما چطور می توانی آن نامه را بخوانی؟ آدم فکر می کند…
سیرانو:
ای حیات و عشق و گوهر و عسل! قلبم به هر ضربه سرود عشق تو را می سراید!
روکسان:
تو با چنان صدایی نامه را می خوانی که غریب است و با اینحال به گوش من نا آشنا نیست!
سیرانو:
اینجا نزار مرگ و آنجا در جهان دگر این منم که این گونه عاشقم که عاشق توام که…
روکسان:
حالا چطور می توانی بخوانی؟ تاریک تر از آن است که کلمات دیده شوند…