بهمن عزیز
چون در پایان نامه ات راست و پوست کنده گفته بودی بیا نامه نگاری رو دوباره شروع کنیم، دلم نیامد نامه ات را بی پاسخ بگذارم. اما کمی از اتهاماتت تعجب کردم. مگر قرارمان همین نبود که نامه نویسی، و بلکه نفس نوشتن، علامت حیاتی زنده بودنمان باشد و دیگر چیزی از هم نخواهیم؟ همان نوشتنی که حال هر دو مان را خوب می کند. این را هم به تجویز فروید انجام می دادیم که می گفت: «من وقتی حال خوبی دارم تولیدی [از نظر نوشتن] ندارم». پس قاعدتا وقتی می بینی من در مورد لکان و هدایت و چخوف می نویسم بایستی بدانی که دارم علائم حیاتی از خودم نشان می دهم، و حتما نبایستی نامه خطاب به تو باشد، که تو خود خطاب نوشته های من هستی، چه به صورت نامه، چه به صورت غیر آن. چون الان مطمئنم که صورتت کج و معوج شده که کی همچین حرفی زدیم، با اینکه ته دلم نمی خواست بیشتر از این توضیح بدم، ولی برای کمک به حافظه معیوبت هم که شده می گویم که اولین باری که چندین سال پیش، قبل از احداث اتوبان جدید جم – شیراز، از راه برازجان با اتوبوس در سفری چندین ساعته از جم به شیراز رفتیم، در حافظیه راجع بهعلائم حیاتی زندگی واقعی– آن گونه که حافظ به حد اعلی از آن برخوردار بوده – صحبت کردیم. یادت افتاد؟ یادت هست که گفتم به نظر من خیلی کوتاه نظریه که در پرشکی علائم حیاتی را به ۴ علامت محدود می کنند: نبض، فشار خون، تنفس و درجه حرارت. ممکن است کسی سالها – و حتی دهه ها – قبل مرده باشد، و این علائم حیاتی چهارگانه اش هیچ ایرادی نداشته باشد. یادت افتاد؟ یادت افتاد که چقدر حالت بد شد و سریع فکر کردی دارم راجع به تو حرف می زنم؟ یادت هست علائم حیات واقعی که گفتم چه چیزهایی بود؟ چون امیدی به حافظه ات ندارم خودم توضیح می دهم. راستی تو کی از من حسادت دیدی که مرتب راجع به آن حرف می زنی؟ خب معلومه که من هم دلم می خواست چخوف را از نزدیک ببینم، ولی چخوف واقعی لابلای سطور کتابهایش برایم هست، و لازم نیست رنج سفر به یالتا رو به خودم هموار کنم.
بگذریم. از علائم حیات واقعی می گفتیم. فکر نمی کنم هر چهارتاش یادت باشه پس برات یاداوری می کنم: شوق، صمت و سکوت، خلوت و گوشه نشینی، و تجلی. اینها چیزهاییه که استاد عشق، حافظ شیراز هفتصد سال پیش گفته و هنوز که هنوزه هیچ کس بهترش رو نگفته:
۱ – آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
شوق، همون چیزیه که بسیاری از عشاق نمی تونن حفظش کنن، چون خودشون رو از هجر شوق زا محروم می کنن:
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی
در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور
۲ –صمتو سکوت و عیب پوشی:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
و:
قصه العشق لا انفصام لها فصمت ها هنا لسان القال
خشم و انتقام آتشی است که در نهایت خود منقم را خاکستر می کند. حتی اگر کسی به تو ناجوانمردانه نسبت هایی چون سرقت و خیانت داد، نسبت هایی که خود شایسته آنهاست، تو خاموش باش و خوشحال باش که از نقش خودپرستی آزادت کرده. (داستانش رو که قبلا برات گفتم و اینجا نمی خواهم دوباره بهش اشاره کنم) به قول پوریای ولی:
گر بر سر نفس خود امیری مردی گر بر دگری خرده نگیری مردی!
مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتاده ای بگیری مردی!
۳ –خلوتو گوشه نشینی و دوری از هیاهوی کوچه “به ظاهر” خوشبخت، و به خود فرصت مواجه شدن با خویشتن را دادن:
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
و:
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار گیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قافست
۴ –تجلی، که خود به خود وقتی وجود دارد، یعنی علائم حیاتی دیگر هم وجود دارند، و نیاز به برهان دیگری نیست، درست مانند نبض که وقتی درست و به قاعده می زند می توان از علائم حیاتی دیگر تا حدی مطمئن بود. تجلی نبض روح است. تجلی در سخن، تجلی در فکر، تجلی در عمل، در بی آزاری و به درد همنوعان رسیدن:
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
بوی گلاب است که عالم را می آکند، حالا شاهد بازاری باشد یا نباشد. غرق بازار مسگرها و هیاهوی عمومی، تجلی ای وجود ندارد، تنها رقابت وجود دارد و سگ دو زدن و تقلید، و سعیی باطل برای غوره نشده مویز شدن. تجلی از دل سالیان سال شوق و درد و صمت و خلوت زاده می شود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل نه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
اینهمه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند
تجلی پر طمطراق و رنگارنگ هم نیست. هر کس در طول عمر خود گوشه ای از کتاب طبیعت را بتواند بخواند کافیست. به قول آلبر کامو : «هر اثر هنری خود اعترافی است و من باید شهادت بدهم. وقتی خوب فکر می کنم می بینم یک چیز بیشتر برای گفتن ندارم.»(یادداشت ها/ نشر ماهی). باز خدا پدر آلبر کامو را بیامرزد که به راحتی به این حقیقت اعتراف می کند. واقعیت این است که اکثر کسانی که عمری را به وراجی می گذرانند همان یک حرف را هم برای زدن ندارند. اما آیا وجود هر کسی جامعه بشری را به سمت خوبی و زیبایی حرکت داده – اعم از هنرمند و دانشمند و پیامبر – بر چهار پایه ای که گفتم استوار نبوده؟
بیان شوق چه حالت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
تا این سوز در سخن ما وجود دارد – اگر وجود داشته باشد – می توانیم مطمئن باشیم که زنده ایم. من و تو از سخن هم این را می فهمیم و لازم نیست آن را در هزار لفافه بپیچیم. می بینی که برای اعلام زنده بودن و مشتاق بودن، لازم نیست حتما همدیگر را مورد خطاب قرار بدیم. کمی سعی کن لابلای سطور را هم بخوانی. همه چیز را که نباید فریاد کرد.
OK؟
ارادت
فرزام