ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

فرستادگانی از مریخ به زمین…

بهمن عزیز

امیدوارم حالت خوب باشد. البته در کنار چخوف آنقدر ظاهرا زیاد بهت خوش می گذرد که دیگر از صرافت سفر کردن افتادی. چه خبره پسر؟ مگر این تو نبودی که دوست داشتی زمین و زمان را به هم بدوزی و هر لحظه از یک نقطه عالم سر دربیاری؟

خیلی از سوالاتت تعجب کردم. مگر نمی دانی که روح آدم یک عنصر مجرد است، و می تواند در هر زمان یا هر مکانی که دلش می خواهد اقامت کند؟ (البته بگذریم که گاهی آنچه روح می خواهد جسممان قبول نمی کند). خب من هم که می دانی از نظر زمانی و مکانی هم عصر و همسایه حافظ هستم. چیز غریبی هست؟ تازه من، علاوه بر اینها که هم عصر حافظم، به سیاره مریخ هم سفر کرده ام، و حدود ۱۰ سال را در آن سیاره گذرانده ام. البته وقتی به زمین برگشتم، خیلی اوضاع برایم غریب و آزاردهنده بود، مخصوصا از وسعت بی انتهای شارلاتانیسم و کاسبکاری حرفه ای و عشقی و منطقی و سیاسی و دانشگاهی و حالت تهوع بهم دست داده بود؛ شارلاتانیسم در تمام شوون زندگی فردی و اجتماعی. همان شارلاتانیسم یا صورتک ظاهری که حتی وقوع انقلاب هم در یک مملکت کوچکترین تغییری در آن نمی دهد، و تنها ماسکها را عوض می کند. مگر ناپلئون محصول انقلاب فرانسه نبود؟ این بود که اون اوائل که پا به این سیاره معضوب گذاشته بودم می خواستم برگردم مریخ، ولی خب برخی از دوستان مانع شدند. من هم دیگر ماندگار شدم، و با اندک دوستان و مراجعان و حافظ همدم شدم. خب ظاهرا می بینم دهنت از تعجب باز مانده. کمی فکت را اگر جمع کنی، بیشتر برایت توضیح می دهم. اوائل که روانکاوی ام را شروع کرده بودم، همه اش متحیر بودم که این دیگر چه تجربه ای است، که تمام زندگی آدم را در  می نوردد، و آن را از بیخ و بن دگرگون می کند. همان موقع به کلاسهای یک آدم معلوم الحال هم می رفتم، که ادعای روانکاوی داشت. و همیشه برایم سوال بود که آیا او هم چنین کاری با مراجعین خود انجام می دهد؟ آنقدر جا خورده بودم و به ذهنم فشار آمد که یک شب خوابی غریب دیدم. خواب دیدم سوار سفینه عظیم الجثه ای هستم و برای رسیدن به ماه از جو زمین خارج شده ام. با حیرت به زمینی که هر لحظه دور و دورتر می شد می نگریستم. ناگاه دیدم انگار با ماژیک قرمز (شاید هم ماتیک) روی شیشه سفینه یک هلی کوپتر اسباب بازی نقاشی کرده اند. این هلی کوپتر اسباب بازی همان روانکاوی آن آدم معلوم الحال بود!! خوابم به نحو طنز آمیزی پاسخم را داده بود. اما قضیه به همینجا پایان نیافت. در حالی که تصور می کردم دارم به سمت ماه سفر می کنم. یک دفعه متوجه شدم که گویی سفینه دارد از منظومه شمسی خارج می شود. بسیار مضطرب شده بودم، و از خواب پریدم (همانطور که احتمالا حدس می زنی تمام بخشهای خواب را تعریف نکردم) گاهی فکر می کنم چطور می توان برای کسانی که چنین تجربه ای نداشته اند، این تجربه را توضیح داد. واقعا فکر نمی کنم که کلمات طاقت توصیف را داشته باشند. اما دیشب فیلمی از ریدلی اسکات دیدم به نام مریخی (۲۰۱۵) یا Martian که گویی بخش کوچکی از تجربه ای نزدیک به آنچه از سر گذرانده بودم را در داستان فیلم یافتم: فضانوردی که در سیاره ای متروک که چند میلیون سال است موجود زنده ای در آن نبوده، تنها می ماند، مجبور می شود از کمترین امکانات خود در آن تنهایی خرد کننده و دهشت بار استفاده کند تا زنده بماند، سعی می کند باغچه ای برای خود بسازد که سرمای زمهریر مریخ آن را نابود می کند، سعی می کند با زمینیان ارتباط برقرار کند، اما کلماتش در سفر چند هزار کیلومتری پیش از رسیدن به گوشی شنونده فرو می ریزند (تا بالاخره راه خود را پیدا کنند)، نمی داند از این تجربه جان سالم به در خواهد برد یا نه؟، محبور می شود برای خروج از جو مریخ کلی از قطعات سفینه اش را دور بریزد، و بالاخره فرمانده سفینه ای که به دنبال او آمده میلی متری او را می گیرد تا دوباره در جو مریخ سقوط نکند خب خودت قضاوت کن: اولا در کل ایران چند نفر چنین تجربه ای داشته اند؟ دو نفر؟ چهار نفر؟ آیا با دیدن (به قول خودت) بچه سوسول هایی که بجای اینکه گوش خود را تربیت کنند، گوشواره ای به گوش خودشان آویزان می کنند، حداکثر اگر بخواهند خدای ناکرده کمی به خودشان زحمت بدهند با اسکایپ با یک مجسمه بلاهت یا یک پیرمرد یا پیرزن مبتلا به دمانس یا کارتن خواب در آن سوی دنیا «روانکاوی» می شوند، و چند هفته تا چند ماه خزعبلات و اباطیلی را سرهم می کنند و می گویند و می شنوند، و بعد به خلق الله زود باور قالب می کنند که روانکاوند، نباید حالت «عق» بهم دست بدهد؟! حالا این اوضاع روانکاوی است. ولی مگرآن روانپزشکانی که چند تا دارو را فقط حفظ کرده اند، و راه ارتباط با روح بیمار را نمی دانند که هیچ، اصلا به وجود روح اعتقادی ندارند، و تظاهر می کنند که اسباب بازی هایی مانند TMS و نوروفیدبک یا روش قرون وسطایی شوک الکتریکی روشهای درمانی موثری هستند، و از هر مریضی بی جهت ( و البته به جهت جیب خود) نوار مغزی می گیرند کمتر تهوع آورند؟آن شعر حافظ را خوب نوشته بودی، چون سخن حافظ همان سخن مریخیانی است که به زمین برگشته اند، و در آرزوی ترک این سیاره ظاهر فریب هستند. خدا را شکر که لعل پنهانی است، وگرنه آدمیزادگان لابد می خواستند سخنان بین مریخیان و محبانشان را هم جعل کنند، و کسانی که مثلا بزرگترین سفر زندگیشان این بوده که از در خانه مامان جانشان بروند سرکوچه ماست بخرند، در بیایند که «مریخی بودن خیلی شیک است، چرا ما یک چند صباحی مریخی نباشیم؟!!»

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه  که من بالعلخاموششنهانیصد سخن دارم همان لعلی که در یک بیت بالاتر ارتباطش را با اسم اعظم و اسم گذاری به طور کلی نشان داده:

سزد کز خاتملعلشزنم لاف سلیمانی

 چواسماعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

حالا دیدی من هم مریخی هستم هم معاصر حافظ؟ همان طور که تو همعصر چخوف هستی. راستی از چخوف یک سوالی دارم، اگر ممکنه ازش بپرس و جوابش را برایم بفرست. سوالم همین بیت حافظ است:

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

  توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟!

می خوام ببینم چخوف جواب این سوال رو بلده یا فقط تنقیه کردن بلده؟ بهمن جان اگه خواست باز هم تنقیه ات کنه تن ندیا. از من گفتن.این را هم بگویم که از Itinerary هم خبری نیست. همین یک کارم مونده. خیلی دوست داری برو کمی راجع به خوارزم تحقیق کن. خوش باشی. بعد پنجاه روز جوابم رو دادی چه انتظاراتی هم داری. والله

به امید دیدار، در یالتا یا در جم

فرزام

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی