…یه دفعه زرتی دست و پام کشیده شد؛ انگاری که – در اصطلاح امروزی – اونا منو سکندری داده باشن. این اولین باری بود که من می افتادم، اصلا نمی دونستم «افتادن» به چی می گن، اما ما هنوز رو اون سطح نرم بودیم و چیزیم نشد. یه صدایی گفت:«اینا رو لگد مال نکنی، حواست باشه ها، کفوفک.» این صدای خواهرم گد(و) بود.
«چرا؟ اونا چی ان؟»
اون گفت:«من با چیزا یه چیزایی درست کردم…» یه مقدار طول کشید تا فهمیدم، کورمال کورمال، که خواهرم یه مقدار لجن رو ورز داده و روهم گذاشته و یه تپه کوچولو درست کرده، یه تپه ای که پر از برج و منار و بارو بود.
«اونجا چی کار کردی؟»
از گد(و) هیچ وخ نمی شد یه جواب صاف و راست و حسینی بیرون کشید.«من یه بیرون ساختم با یه چیزایی داخلش.»
من به راه رفتنم ادامه دادم، هر از چند گاهی هم تلو تلو می خوردم. یه دفعه همونطور که انتظارش می رفت آقای هنو سبز شد و منو ولو کرد، چون که دوباره تو اون گل درحال سفت شدن فرورفته بود، از طرف سر. «بیا، آقای هنو. آقای هنو! نمی تونی راست وایسی؟» و سعی کردم بهش کمک کنم که خودش رو یک بار دیگه بیرون بکشه، این دفعه سعی کردم از پایین فشارش بدم، چونکه من هم دیگه تو اون گل فرو رفته بودم.
آقای هنو در حالی که سرفه می کرد و فوت می کرد و عطسه (هیچ وخ انقده اونجا یخ نشده بود)، درست در همون نقطه ای که مامان جون ببب نشسته بود پاپی اومد بیرون. مامان جون پرت شد تو هوا، و سعی کرد جلو احساساتش رو بگیره:«نوه هام! نوه هام دومرتبه برگشتن!»
«نه، نه، ماما. نگاه کن این آقای هنو اِه». اوضاع قات بود.
«اما نوه هام چی؟»
من فریاد زدم:«اونا اینجان! تازه بالشه هم همینجاس!»
دوقلوها ناقلاها بایستی از خیلی وقت پیش یه جای مخفی توی گوشت سحابی واسه خودشون درست کرده بودن، و بالش هم همونجا مخفی کرده بودن تا باهاش بازی کنن. وقتی ماده حالت آبکی داشت، می تونستن اونجا شناور بشن و از میون بالش گرد پشتک و وارو بزنن، اما حالا اونا تو یه نوع کِرِم اسفنجی گیر افتاده بودن: حفره مرکزی بالش هم اومده بود، و گل گیرشون انداخته بود.
سعی کردم بهشون بفهمونم:«به بالش دودستی بچسبین.من شما دو تا نفهم رو بیرون می کشم!» کشیدم و کشیدم، تا اینکه تو یه لحظه قبل از اینکه اصلا شستشون خبر دار بشه که داره چه اتفاقی می افته، یه دفعه شروع کردن به قل خوردن روی سطح سحابی، در حالی که روشون یه لایه جرب مانند مثل سفیده تخم مرغ کشیده شده بود. بجاش بالش همون موقع که دراومد حل شد. اون روزا فایده نداشت آدم سعی بکنه که از چیزایی که اتفاق می افتادن سر دربیاره؛ و اصرار در توضیح دادن به مامان جون هم اصراری بیهوده بود.
درست همین موقع بود که، انگار که وقت بهتری پیدا نکرده باشن، بستگانمون که اومده بودن به دیدارمون پاشدن و گفتن:«خب، دیگه داره دیری میشه؛ نمی دونم بچه هامون چی بسرشون اومد. براشون نگرانیم. خوشحال شدیم دیدیمتون، اما بهتره که دیگه به راهمون ادامه بدیم.»
هیچ کس نمی تونست بگه اونا اشتباه می کنن؛ راستشو بخواین اونا خیلی وقت بود که نزدیک بودن از ترس خودشون رو خیس کنن و باید تا حالا رفته بودن؛ اما این زن و شوهر شاید بخاطر اینکه جای پرتی زندگی می کردن، خودشونم پرت بودن. احتمالا تا همینجاشم رو سوزن نشسته بودن و به روی مبارک نمی آوردن.
بابام گفت:«خب، اگه می خواین برین، جلوتون رو نمی گیرم. اما بهش فکر کنین: شاید عاقلانه تر باشه که اونقدر بمونین تا وضعیت یه ریزه روشنتر بشه، چون اونجوری که اوضاع داره پیش می ره، شما نمی دونین چی ممکنه به سرتون بیاد.» خوبه، خلاصه که یه مقدار عقل و شعور.
اما از بابا اصرار و از اونا انکار:«نه نه، دستتون درد نکنه. خیلی خوش گذشت کنار هم بودیم، اما اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم،» و از این جور مزخرفات. به عبارت دیگه، درسته که ما خیلی حالیمون نبود داره چه اتفاقی می افته، ولی اونا اصلا پاک نمی دونستن که داره اتفاقی می افته.
اونا سه تا بودن: یه عمه و دوتا عمو، همشون هم خیلی دراز بودن و درعمل مو نمی زدن؛ ما هیچ وقت درست و حسابی نفهمیدیم کدوم عمو اون شوهره اس و کدوم اون برادره اس، یا دقیقا نسبت اونا با ما چیه: تو اون روزگار خیلی چیزا بود که همینجوری معلق و پادرهوا بود.
اونا شروع کردن به رفتن، یکی یکی، هرکدوم یه طرف، بسمت آسمون سیاه رنگ، و هر از چند گاهی، انگار که بخوان ارتباط با هم نگه دارن داد می زدن:«اوه! اوه!». اونا همیشه همینجوری بود کاراشون: نمی تونستن برای رفتاراشون یه سیستمی درست کنن.
هنوز پاشون رو از خونه ما بیرون نگذاشته بود که صدای داد و فریاد «اوه! اوه!»شون از فواصل خیلی دوری شروع کرد به شنیده شدن، در حالی که قاعدتا بایستی فقط چند قدمی دور شده بوده باشن. ما می تونستیم یه سری عبارتاشون رو بشنویم، که معنی شون رو نمی فهمیدیم:«چرا، اینجا که خالیه!»«از اینجا که دیگه عمراً بگذری!»« پس چرا پا نمی شی بیای اینجا؟»« کجایی؟»« بپر!»« خوبه! اما از رو چی باید بپرم؟» «اوه، اما ما که دوباره داریم برمی گردیم که!» به عبارت دیگه، همه چی غیرقابل فهم بود، غیر از اینکه فواصل بسیار گسترده ای داشت بین ما و اون فامیلا کشیده می شد.
عمه مون که آخر از همه رفته بود بازم جیغاش بیشتر از بقیه معنی داشت:«من اینجام، تنها، چسبیدم به بالای یه تیکه از این چیزا که شل شده…»
و صدای دوتا از عموها که حالا بخاطر فاصله ضعیف شده بود هی تکرار می کرد:«بی شعور… بی شعور… بی شعور…»
ما داشتیم داخل تاریکی رو می کاویدیم، تاریکی که صداها هاشورش زده بودن، وقتی که تغییر اتفاق افتاد: تنها تغییر واقعی و بزرگی که من شده که شاهدش باشم، و در قیاس با اون بقیه تغییرات اصلا به حساب نمی اومدن. منظورم همون چیزیه که توی افق شروع شد، اون ارتعاش و تکون تکونی که به اون چیزایی که ما اسمش رو صدا گذاشته بودیم ربطی نداشت، یا به اون تکون تکونای «برخوردی» که امروزه می نامیمشون، یا هر چیز دیگه ای؛ یک نوع فوران، که مطمئنا مال خیلی دوردورا بود، و با این وجود باعث میشد هرچی که نزدیک بود نزدیکتر بشه؛ به عبارت دیگه تمام اون تاریکی و ظلمات یه بارکی در پس زمینه و در تضاد با چیز دیگه ای قرار می گرفتت که دیگه تاریکی نبود، یعنی روشنایی. به محض اینکه تونستیم حالیمون بشه که دقیقا چه اتفاقی داره می افته، این جور از آب در اومد که:اول، آسمون به همون رنگ تاریک گذشته بود ولی دیگه نه به تاریکی قیر؛ دوم، سطحی که ما روش بودیم تماما پر چاله چوله و سخت بود، از یخی اونقدر کثیف که کم مونده بود بالا بیاریم، و داشت تند تند آب می شد چونکه دما با سرعت تصور نکردنی ای داشت بالا می اومد؛ و سوم، اونجا چیزی بود که ما بعدها قرار بود اسمشو بگذریم منبع روشنایی، یعنی توده ای که داشت شعله ور می شد، و با ما توسط فضای لایتناهی جدا می شد، و اینطور به نظر می رسید که داره یکی یکی تمام رنگها رو امتحان می کنه، مث یه رنگین کمان.و تازه همین هم نبود:در وسط آ سمون بین ما و اون توده شعله ور، یه چندتایی جزیره وجود داشت که رنگ روشن داشتن و مبهم بودن و همینطور در خلا در حالی که عموهامون و کسای دیگه روشون بودن داشتن تاب می خوردن، و تبدیله به سایه هایی دور می شدن، و همینجوری یه صدای مرغ کرچ از خودشون در می کردن.
بنابراین بخش خوشگل کار انجام شده بود: در قلب سحابی که داشت منقبض میشد، گرما و نور داشت بیرون می اومد، و حالا خورشید بود که بوجود اومده بود. تمام بقیه اجرام داشتن تو همون نزدیکی تاب می خوردن، و تقسیم می شدن به شکل قطعات مختلف دلمه می بستن. عطارد، زهره، زمین و بقیه که دورتر بودن، و هرکی رو اونا بود، سرجاش واستاده بود. و از همه بالاتر، آقا داغ بودا، داغ.
ما همه مون واستاده بودیم، دهنا باز، سیخ، بجز آقای هنوکه چهار دست و پا نشسته بود، که یه وخ چیزیش نشه. و مامان بزرگم! می خندید ها! همونطور که قبلا گفتم، مامان جون ببب به زمانی برمی گشت که عصر روشنایی پراکنده بود، و در تمام طول این دوران تاریکی مرتب می گفت که هر لحظه جیزها دوباره به همون وضعی که تو دوران گذشته بودن برمی گردن. حالا به نظر می رسید که اون زمانی که می گفت رسیده؛ برای یه مدتی سعی می کرد یه جوری رفتار کنه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، مثل یه آدمی که می گه هر چه پیش آید خوش آید؛ اون وخ وقتی فهمید ما هم بهش توجهی نمی کنیم، شروع کرد از ته دل خندیدن و ما رو خطاب قرار دادن که: «آهای لاتهای غافل… لاشعورا…»
با اینحال خیلی با اطمینان هم حرف نمی زد؛ مگه اینکه بگیم حافظه اش یه مقدار عیب پیدا کرده بود. بابای من که خیلی هم خودش رو مقصر حس نمی کرد، مثل همیشه با اون ژست عاقلانه اش بهش گفت:«ماما، می دونم منظورت چیه، اما خودت کلاتو قاضی کن، این دیگه به نظر می رسه که یه چیز دیگه ای باشه…» و به زمین اشاره کرد و داد زد:«پایین رو نگاه کنین!»
ما هم چشامون رو پایین آوردیم. زمینی که زیر پامون بود هنوز یک توده ژلاتینی و تقریبا شفاف بود، که داشت همینطور سفت تر و تیره تر می شد، اونم از سمت مرکز که اونجا یه جور زرده داشت ضخیم می شد؛ اما هنوز چشمای ما می تونست اون ور زرده رو ببینه، زرده ای که انگار داشت اون خورشید اولی روشنش می کرد. و یه کاره تو وسط اون حباب شفاف سایه ای دیدیم که داشت می جنبید، نه اصلا انگار شنا می کرد و می پرید. و مادرمون گفت:«دختر!»
همه مون گد(و) رو شناختیم: بخاطر روح نجیبی که داشت، شاید از اینکه خورشید آتیشش بزنه هول کرده بود و خودش رو در ماده در حال تراکم زمین غرق کرده بود، و حالا داشت سعی می کرد در اعماق سیاره واسه خودش یه راهی باز کنه، و حالا که داشت از روی منطقه ای می گذشت که هنوز روشن و شفاف بود یا در محیط سایه ای که بزرگ و بزرگتر می شد غیب می شد، شبیه یه پروانه طلایی نقره ای شده بود.
«گد(و)! گد(و)!» ما صداش کردیم و خودمون رو پخش زمین کردیم، و ماه م سعی کردیم که راهی پیدا کیم که به سمت اون بریم. اما سطح زمین حالا داشت هر چی که زمان می گذشت بیشتر و بیشتر لخته می بست و به صورت اون پوسته سفت سوراخداری که داره درمی اومد، و برادرم رووزفس، که تونسته بود سرش رو به داخل یه شیار فرو کنه، نزدیک بود خفه بشه.
حالا دیگه اون دیده نمی شد: مرکز زمین کاملا بصورت یه چیز سفت دراومده بود. خواهرم همونجا موند، و من هم هرگز نفهمیده بودم که آیا اون همونجا در اون اعماق دفن شد یا اینکه به سلامت از طرف دیگه زمین اومد بیرون، تا اینکه اون رو خیلی بعدها، در شهر کانبرا، در سال ۱۹۱۲ دیدم، که زن یه بابایی به اسم سولیوان شده بود، که یه کارمند بازنشسته راه آهن بود. انقده خواهرم تغییر کرده بود که به زحمت شناختمش.
بلند شدیم. آقای هنو و مامان جون جلوی ما بودن و گریه می کردن، و توسط شعله های کمرنگ آبی و طلایی احاطه شده بودند.
«رووزفس! واسه چی مامام جونتو آتیش زدی؟» بابام شروع کرد به شماتت کردن، اما همینطور که به سمت برادرم بر می گشت، دید که خود بیچاره شم وسط آتیشه. و وضع بابام و مادرم و خودم هم همین بود- همه مون داشتیم وسط آتیش کباب می شدیم. یا بهتره بگم: ما نمی سوختیم، ما در آتیش مثل یک جنگل زیبا غوطه می خوردیم؛ شعله های آتیش روی تمام سطح سیاره الو گرفته بودن، یک هوای اتشینی که توی اون می تونستیم بدویم و شناور بشیم و پرواز کنیم، و این بود که قلبمون رو مشحون از یه شادی تازه می کرد.
اشعه های خورشید داشت محیط تمام سیارات رو به آتیش می کشید، محیطی که از هلیوم و هیدروژن ساخته شده بود: در آسمون جایی که عموها و عمه هامون بودن، کره های آتشینی می چرخیدن، و به دنبال خودشون ریش های طویلی از طلا و فیروزه رسم می کردن، درست عین ستاره های دنباله دار که دم دارن.
تاریکی بازگشت. حالا دیگه ما مطمئن بودیم که هرچی می خواسته بشه شده، و مامان جون گفت که «بله، آخرشه، تا شما باشین اون چیزایی که ما قدیمیا می گیم بگین…» بجایش این زمین بود که فقط یکی از چرخیدنهاش رو انجام داده بود. شب شده بود. تازه همه چیز داشت شروع می شد.