بهمن جان
از مطلبی که در مورد آن «آقای محترم» نوشته بودی هم خوشم آمد و هم حیرت کردم. قرار ما این بود که مطالب روانپزشکی و ترجمه ها (سیرانو، شهرهای بی نشان…) را من بنویسم و بخشهای شاعرانه را تو(درخت در خط طوفان، محبوب همه دوران…). بخشهای مربوط به تئاتر را هم با کمک و همفکری هم بنویسیم. اما حالا دارم می بینم داری مطالبی می نویسی که نوعی طبع آزمایی در حوزه های مربوط به روح و روان است. دست مریزاد! من که لذت بردم. چه زیبا متوجه شدی که سرشت رازناک هستی از کوچکترین موجود زنده (فاژ) تا پیچیده ترینشان (انسان) تغییری نکرده است. آیا نمی توان گفت این اشعار مولانا هم در مورد فاژ صدق می کند هم در مورد انسان؟
میل ها همچون سگان خفته اند اندر ایشان خیر و شر بنهفته اند
تا که مرداری در آید در میان نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد صد سگ خفته بدان بیدار شد
صد چنین سگ اندرین تن خفته اند چون شکاری نیست شان بنهفته اند
اما با اجازه ات می خواستم یک ایرادی هم بر نوشته ات بگیرم. همانطور که متوجه شدی فاژ موجود دیگری را وادار به تقلید می کند، تقلید ماده ژنتیکی اش، و انسان عمدتا گله وار و مقلدانه زندگی می کند.(البته استثنا هم وجود دارد). پس همانطور که می بینی حداقل در این زمینه نوعی تکامل معکوس اتفاق افتاده است.
مواظب خودت باش. ابرهای تیرگی ها در گذرند و طلیعه آفتاب پیداست. ما رو انقدر دلتنگ خودت نکن. پس کی بر می گردی؟
فرزام