سخنران: دکتر فرزام پروا
تاریخ: ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
محل: تالار کمال دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران
پیاده کننده: هدا لایق
مطابقت دهنده: صدف کارخانه چی
[ در ادامه قسمت قبلی که برایتان خواندم]، بعد جمله آخرش جالب است؛ می گوید:
«هیچ زبانی بیفریب ممکن نیست».
این مسأله فلسفی که در همین قرن در موردش صحبت شد، این است که اصلاً ما تمام مسائل فلسفیمان را از راه زبان بیان میکنیم. بنابراین زبان خودش آن اعوجاج و آن تحریف را در آن ایجاد میکند. حالا آیا امکان این هست که از این زبان بیرون بیاییم و بعد مسائل را مطرح بکنیم؟ ببینید که یک همچین تفکّراتی، نمی گویم که این داستان هایپاشیا فقط همین معنی را میدهد، اصلاً اثر کلاسیک یکی از ویژگیهایش این است که راه را برای معانی متعدّد باز میکند، ولی به این موضوع هم اشاره میکند؛ در شهر زبان وارد شده، بعد میخواهد برود بیرون. باید منتظر یک کشتی بماند، از آن بالای برج، چون کشتی هم حتماً دیگر نمیآمده است، وگرنه می رفت بندرگاه سوار میشد و میرفت. و این سؤال برایش مطرح است که بالاخره این کشتی شهر را ترک میگوید؟ و جمله آخر که: هیچ زبانی بیفریب ممکن نیست. آخرش خودش جواب میدهد.
من صحبتهایم را به انتها میبرم، شما هم خسته شده اید. در مورد یکی از استعارههایی که خیلی خوب است این را میگویم، برای این استعارهای که در این کتاب به کار رفته است برای زبان. چون موضوع زبان است. شطرنج است. در مورد شطرنج صحبت کرده است بعد صفحه آخر این کتاب را هم یک پاراگرافش را برایتان میخوانم و بعد صحبتهایم را تمام میکنم. این پاراگراف را هم فقط برای این میخوانم که به نظرم مهمترین پاراگراف این کتاب است و اینکه میگویم در اروپا هنرمندان، نویسندگان، فیلسوفان، دانشمندان، همه از هم تأثیر دارند و به هم تأثیر می دهند، بیشتر به دنبال این هستند و نه محکوم کردن و نقاط ضعف درآوردن، این است که یک کارگردان هلندی که یک مجلس ویژه ای بود و آمده بود کار میکرد و خیلی در کار خودش آدم برجستهای است به اسم مارچل، همین طور صحبت بود، من گفتم این کتاب را میشناسید؟ من این کتاب را ترجمه کردم. بعد ایشان گفتند که صفحه آخر آن کتاب زندگی من را متحوّل کرد. همین قسمتی که میخواهم برایتان بخوانم.
خب این قسمتی که در مورد شطرنج است یک قسمتی است که مثلاً مارکو در مورد چوب شطرنج صحبت میکند، آن متریال و موادّش، آن چیزی که در زبانشناسی هم خیلی متّوجه این موضوع شدهاند که متریال زبان یعنی اصواتی که رد و بدل میشود اصلاً حسابش با آن معناهایی که ما نسبت میدهیم جدا است. به خاطر همین هم هست که این متریال وقتی آهنگین میشود یا تکرار میشود، که در همه مذاهب هم این تکرار هست مثل نماز و سرود و غیره… چرا اصلاً باید تکرار شود؟ اگر زبان هدفش اطلاع رسانی است اصلاً چرا باید همچین تکرارهایی اتفّاق بیفتد؟ این متریال خودش به طور اوّلیّه اهمّیّت دارد. حالا یک جایی هست بحث شطرنج را کنار گذاشتند، به اینجا رسیده اند که مارکو دارد در آن چوبی که شطرنج از آن ساخته شده دارد راجع به آن صحبت میکند که مثلاً اینجا یک روزنهای هست. این آشیان لارو است. لارو کرم چوب. «لارو کرم چوب نه. چون اگر لارو کرم چوب بود از زمان که زاده شد میبایست کندن چوب را شروع میکرد. بلکه لارو کرم پروانهای که برگان درخت را جوید و باعث شد درخت برای انداختن برگزیده شود… این لبه را درودگر طوری با مغار خود خراش داده که با برآمدگیاش به مربع کناری خوب بچسبد… » قوبلای هم حالا مدام از حرفهای مارکو تعجّب میکند. « قوبلای هرگز انتظار نداشت این همه مطلب بتواند در قطعه کوچکی از چوب تخت و عریان خوانده شود؛ مارکو به توضیحاتش در مورد جنگلهای آبنوس، در مورد کرجیهای انباشته از اثاث که در رودخانه روان بودند، در مورد باراندازها، در مورد زنان پشت پنجره ادامه داد.» که حالا باز در قالب ادامه همین صحبت درباره چوب صفحه شطرنج. امّا آخرین پاراگراف این کتاب که همان پاراگرافی بود که گفتم، این را خواهش میکنم با دقّت گوش کنید. ببینید که مارکو چی می گوید. یک بحثی بین قوبلای و مارکو اتّفاق افتاده که دوزخ کجاست؟ حالا همه جا را رفتهاند و گشتهاند، فقط دوزخ مانده است: « مارکو گفت: دوزخ موجودات زنده چیزی نیست که آمدنی باشد؛ اگر دوزخی باشد، هم اکنون آمده است، دوزخی که ما هر روز آن را زندگی میکنیم، دوزخی که ما از باهم بودن میسازیم. دو راه برای گریز از رنج دوزخ هست. اوّلی برای بسیار کسان آسانتر است: دوزخ را بپذیرند و طوری با آن یکی گردند که دیگر از دیدنش عاجز شوند. دومی پر خطر است و مراقبت و دلنگرانی دائمی میخواهد: بگردند و بیاموزند که چه و که، در دل دوزخ، از دوزخ برکنار است، و آنگاه به یاریاش بشتابند و به او مجالی دگر بار دهند”.
خیلی متشکرم.