ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

روزی برفی که آستری از خون داشت…

آوای مهر که در گلویت غنچه می کند

پرندگان

در شاخسارهای سرد خاموشی

چهچهه سر می دهند

و پنبه غوزه می دهد

و گوژپشت سر گذر

به مهر

فالهای حافظ را یکایک

در دهان گنجشکک زندانی اش

می گذارد…

بگذار تا تاولهای خوشی

از این تب پر بیم

بر دلهایمان بروید

و ما دست افشان و مراقب

بگذریم

که دریچه های چشم

دیگر از کیسه های خون

خالی شده اند

و رگهای بصیرت

آبدانه های خون را

در دره های خموشی

سر خوشانه خالی کرده اند

و این خون تازه

تحفه غنیمتی است

نشان زیستن

هر چند سرخی اش

مردگان سیاه پوش را گران آید…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی