می گویند تزه کونگ یکی از شاگردان کنفوسیوس از استاد خود می پرسد: آیا با یک کلمه می توان تمام زندگی را روشن و پاک نگاه داشت، و آن کلمه کدام است؟
استاد پاسخ می دهد: آن کلمه عبارت است از محبت به دیگران. هرکاری را که برای خود دوست و خوش نداری آن را درباره دیگران روا مدار.
قرمز تداعی کننده دو موضوع بطور عام است: از یکطرف قرمزی آتش، شعله، گرما، محبت و عشق. و از سوی دیگر ممنوعیت، خط قرمز و مرزی که آن را نبایستی پشت سر گذاشت. و جالب است که هر دوی این موضوعات موضوعات اصلی فیلم قرمز هستند(کیشلوفسکی): فیلمی که در آن محبت دختری به نام والنتین به پیرمردی که خط قرمز حرمت به فضای خصوصی دیگران را شکسته، باعث تحول او می شود، یک قرمز یعنی محبت، پیرمرد را دوباره به پشت قرمزی دیگر یعنی خط قرمز تجاوز به حریم خصوصی دیگران بر می گرداند: والنتین در مواجهه با حقیقت تلخ زندگی پیرمرد او را مورد قضاوت قرار نمی دهد و فقط برای او اظهار تاسف می کند؛ چیزی که برای پیرمرد قاضی که در تمام عمر خود با قضاوت سرکار داشته عمیقا تکان دهنده است و او را به خود می آورد. محبت والنتین برای پیرمرد، رحمت و برکت است.
اما آیا هرگونه سرخی محبتی نبایستی خطوط قرمزی را در روابط رعایت کند؟ آیا محبتی که حقوقی را برای دیگری درنظر نمی گیرد که خود را ملزم به رعایت آنها ببیند یک محبت واقعی است؟
در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند…
بیماری پیش ما می آید که علیرغم مصرف انواع و اقسام داروهای روانپزشکی به میزان کافی و نزد متخصصان مختلف بهبودی در وضعیت روانی اش حاصل نشده است. افسردگی نیروی جانش را دارد قطره قطره آب می کند و ظاهرا از دست کسی نیز کاری برنیامده است. همسر و فرزندان نیز در ناامیدی کاملند و همچون انداختن تیری در تاریکی با آخرین ذرات امیدشان پیش ما آمده اند. اما آیا روی این حساب می توان آنها را ناامید کرد و به آنها گفت نباید انتظار زیادی از درمان داشته باشد؟ چنین معمول نیست و ما بالاخره آنچه از دستمان برمی آید انجام می دهیم و خوشبختانه در برخی از موارد امیدمان بیهوده نیست و سعی مان به بهبودی علائم می انجامد. در این موارد حق است که از خود بپرسیم مگر من غیر از تجویز داروهای دکترهای قبلی کاری کردم؟ چه اتفاقی در این میان افتاده است که من خود بی خبرم؟ وقتی با خود خلوت می کنیم می بینیم به این بیمار شاید بیش از سایر بیماران توجه نشان داده ایم، برای او وقت بیشتری گذاشته ایم و به مشکل او بیشتر فکر کرده ایم. از خود می پرسیم که چرا؟ و می بینیم که – ظاهرا خیلی ساده – بیمار به خاطر نامش، ظاهرش، سن و موقعیتش، زادگاهش یا دلیل دیگری که برایمان پوشیده است ما را یاد یکی از نزدیکانمان می اندازد یا حداقل یاد کسی می اندازد که نسبت به او در خود محبتی حس می کنیم یا حداقل زمانی با او در ارتباطی بوده ایم که اساس آن را محبتی قلبی تشکیل می داده است. آن وقت این سوال برایمان پیش می آید که بالاخره این محبت و توجه پزشک است که بیشتر کار درمانی انجام می دهد یا دارو؟ ظاهرا که باید رای به اولی داد. دکتر اکسل مونته، هم عصر لویی پاستور در زمانی که هنوز داروهای روانپزشکی ساخته نشده بودند در کتاب زندگی خود به نام نامه سن میکله می گوید: … هیچ درمانی موثرتر از امیدواری نیست؛ و کمترین نشانه بدبینی در چهره و یا در گفتار پزشک می تواند به قیمت جان بیمار تمام شود. شاید حق با بیدل دهلوی بود که می گفت:
در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه!