ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دیدار با شاه خوارزم، تلاقی عشق و سکوت… (۴)

شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم        عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

وقتی شاه خوارزم چنین چیزی می گوید بایستی رفت و آب رکنی را نزدیک تر به سرچشمه اش، در آرامگاه سعدی دید. وقتی از جلوی باغ جهان نما سوار بر اتوبوسی می شوم تا خود را به سعدیه برسانم، علاوه بر راننده یکی از مسافران هم با مهربانی تمام به یاری ام می آیند تا راهنمایی ام کنند تا در کدام ایستگاه پیاده شوم. از جلوی آرامگاه هفت تنان که هفت عارف اند – به رسم عارفان اینجا بی نام و بی نشان – رد می شویم تا اینکه بالاخره اتوبوس سر کوچه ای می ایستد که در نهایت به باغ مصفای سعدی می رسد. مشتاقم به حوضچه ای که در زیر آرامگاه است بروم و در آب رکنی ماهیان سرخی را ببینم که در زلال آب شهر ادب و عرفان به آب تنی مشغولند. اما افسوس که آب رکنی دیریست که آلوده شده – خدا را شکر می کنم که کسی دیگر نمی تواند آب ادب را در این شهر آلوده کند –  و دیگر خبری از ماهیان سرخ نیست، و فقط عده ای مشغول ادای حرکات فرهنگی! خارجیان اند و به داخل آن حوضچه سکه می اندازند! افسوس که دیری است گل و ریحان و کبکان و غوکان و ماهیان از سکه افتاده اند.

در آرامگاه سعدی بر کاشی های لاجوردی اشغاری هوش ربا از شیخ اجل هست و همینطور داستانی از گلستان:

«یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم و سحرگاه در کنار بیشه ای خفته. شوریده ای در آن سفر همراه ما بود. نعره ای بزد و راه بیابان پیش گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود. گفت بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان از آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.

دوش مرغی به صبح می نالید         عقل و صبرم ربود و طاقت و هوش…»

حال فکر کنید که چنین داستانی در زمان ما اتفاق می افتاد:

«یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم و سحرگاه در کنار بیشه ای خفته. شوریده ای از بیمارستان گریخته در آن سفر همراه ما بود. نعره ای بزد و راه بیابان پیش گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد با خود گفتم خدایا این دیگر چه مصیبتی بود که بر ما ارزانی داشتی؟ اگرچه صحبت شوریدگان شرط عقل نیست از ره نصیحت با او سخن آغاز کردم که: پدر جان! مگر دارو فراموش کردی که درشتی می کنی؟! این سرپرست کاروان کجاست که غل و زنجیری گران بر پای این شوریده بندد و او را راهی بیمارستان کند و جان ما را از دست او خلاصی بخشد؟ ای داد! ای هوار!

دوش آنکه می نالید من بودم (و الی آخر!)…»

بگذریم.

اینجا هم اما معبد عاشقان است:

به امید آنکه جایی قدمی نهاده باشی          همه خاکهای شیراز به دیدگان برفتم

سعدی اینگونه از موطنش سخن می گوید:

چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند            که زیر بال همای بلند پروازند

یا:

باد صبح و خاک شیراز آتشی است         هر که را در وی گرفت آرام نیست(۱)

که آدم را ناخودآگاه یاد این غزل زیبایش می اندازد:

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت         چشم ندارد خلاص هر که درین دام رفت

یاد تو می رفت و ما عاشق و بیدل بدیم       پرده برانداختی کار به اتمام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی        حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت

هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت       آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان          راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی      می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت

با این اشعار زیبا دیگر نظر چه کسی به سروهای زیبای این باغ جلب می شود؟

هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی        ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند           هر که او ز وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتاده ست     که آنجا نتواند رفت اندیشه ی دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی            سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش               آن که ش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟        گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی خواهم که ز کشتن امانم ده       تا سیرترت بینم، یک لحظه مدارایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت         گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن، سعدی!         جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

اینجوریه دوست دکترم!

ب. ب

 

 

(۱) شیراز شهر جاویدان/ علی سامی / انتشارات لوکس/ ۱۳۶۳

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی