ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دیار ادبار (بخشی از کتاب چهره‌ها و مهره‌ها)

(از مجموعه “چهره ها و مهره ها”، بخشی از مجموعه آثار چاپ نشده دکتر مهدی پروا )

برای ملتی که ۱۱۷ سال پس از انقلاب مشروطه و صدور فرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه (۱۳ مرداد ۱۲۸۵)، همچنان در جستجوی مشروطیت است، اطلاع از تاریخ خود یک ضرورت است. در این سلسله یادداشتها، نویسنده به ترسیم اوضاع فرهنگی اجتماعی ایران، بین سالهای ۱۳۱۳ تا حدود ۱۳۳۰ ، سالهای مقارن جنگ جهانی دوم، می پردازد. اوضاعی که به مدد دانش نوین، در طول سالها قدری تغییر کرد. اما امروزه که باغ دانش و تخصص کرم گذاشته، پزشکی و درمان به دوران ماقبل تاریخ پزشکی سنتی! واپس رفته، و باغبان اکابری هم با تبر به جان درختان باقیمانده افتاده، تا آن عده معدود باقیمانده را به خارج از ایران بکوچاند، خوبست تاریخ خود را به یاد بیاوریم، پیش از آنکه از تخصص های مختلف من جمله پزشکی و روانپزشکی و روانکاوی جز نامی توخالی باقی نماند. البته اگر می خواهیم تاریخ خود را تکرار نکنیم، چاره ای هم جز این نداریم که اول آن را به یاد آوریم.


بخش اول (انتشار به مناسبت روز ۲۱ مرداد)

من از دیار ادبار می آیم، سالها در آن دیار زیسته ام. بنابراین آن دیار را خوب می شناسم. گفتن حدود و ثغور جغرافیایی آن چه سودی دارد؟ هر کجا جامعه اش صفات و خصائصی را که می نویسم داشته باشد، آنجا دیار ادبار است.
عقیده خیلی ها آنست که، دوران کودکی، دوران بی خبری و دوران خوشی هاست، چرا که انسان هنوز وارد اجتماع نشده است و از زندگی، رنجها، ستم ها و سیاهی ظلم ها چیزی نمی داند، اما من اینطور فکر نمی کنم، زیرا این امر بستگی به خانواده، تربیت خانوادگی، پدر و مادر، زمان و مکان تولد و سایر موقعیت های اجتماعی دارد…
در روانشناسی رشد کودک، مطالعه رشد کودکان را به مراحلی به شرح زیر تقسیم می کنند تا بررسی و تحقیق آسانتر انجام گیرد:
دوره شیرخوارگی.     از تولد تا سه سالگی
دوره نورستگی.    از ۳ تا ۶ سالگی
دوره نوباوگی.     از ۶ تا ۱۲ سالگی
دوره نوجوانی.    از ۱۲ تا ۱۹ سالگی
اینک فکر کنید کودکی تمام این دوره ها را در دیار ادبار بگذراند، یتیم باشد و یا یتیم تر از یتیم….


بخش دوم

اینک فکر کنید کودکی تمام این دوره ها را در دیار ادبار بگذراند، یتیم باشد و یا یتیم تر از یتیم، یعنی دارای پدر و مادری باشد که شب و روز جنگ و دعوا، فحش و کتک کاری داشته باشند، اما در شب های تاریک و دیجور، وقتی انگیزه های شکم و دامن و نوشیدن جام وصال پیش بیاید، توافق کامل داشته باشند و درست حداقل در هر دوسال یک بچه به افراد خانواده اضافه گردد! در دیار ادبار خانواده های معروفی هم بودند که بچه های آنها به سیزده و چهارده نفر بالغ می گردید!!
این بچه های معصوم، با اضطراب و ناراحتی و با تحمل مشقت تولد، به دست ماماهای بدون اطلاع، بدنیا می آمدند و تشنه ی یک لبخند یا اندکی محبت بودند، اما دریغ از بزرگترها، که چنین کاری را انجام دهند.
در دیار ادبار، داروها، پزشک، پرستار و بیمارستان وجود نداشت. بیماری، فقر، عدم رشد فرهنگی و تربیتی بیداد می کرد تعداد بسیار قلیلی خود را مطلع از طب سنتی نشان می دادند لیکن از آنها هم کاری ساخته نبود.(۱)
چشم درد و دندان درد از بیماریهای بسیار متداول بود. زنان کلیمی خود را متخصص چشم می نامیدند و داروهای خشک و خاک مانندی، به چشم افراد می ریختند که ممکن بود آنان را کور کند. کوری بیماری متداولی بود…

(۱)یادآوری این خاطرات برای مردم امروز که با رشد گفتار علمی از آن رسته اند بسیار مهم است. بدیهی است با “عقب گرد” امروزین به سمت طب سنتی، چیزی نخواهد گذشت که این روزها را دوباره به چشم خود خواهیم دید!


بخش سوم

بچه، این موجود معصوم و بی گناه، که نمی دانست به چه علت بدنیا آمده است و با چه کیفیتی باید زندگی کند که مورد ضرب و شتم بزرگترها قرار نگیرد، بی ارزش ترین کالاها و مایملک خانه ها محسوب می گردید. زن و بچه ارزشی نداشتند و مردها، هر کاری که دلشان می خواست به سر زن و بچه ها می آوردند…
صرف مشروبات الکلی و سایر مواد مخدر در دسترس، به ویژه در مجالس مختلفی که توسط مالکین و دهداران تشکیل می گردید، جزو عادات درآمده بود. ژاندارم ها، به پخش تریاک توسط کدخداها، در دهکده ها، می پرداختند و کدخداها برای اطمینان از مصرف این ماده، سوخته آنها را نیز باید تحویل بدهند، تا به افراد بدبخت دیگری که به شیره ای ها معروف بودند، برای مصرف مجدد داده شود.
خان ها، همان یادگارهای حکومت ملوک الطوایفی ایران بودند. در قلعه ها در دهکده ها، می نشستند و به تفریح و عیش و نوش می پرداختند. اغلب آنها از بیماریهای شدید روانی رنج می بردند. تنها مسعود میرزا، فرزند ناصرالدین شاه قاجار نبود  که در اصفهان بر اریکه پادشاهی نشسته و قلب هموطنان خود را از سینه بیرون می کشید تا بداند میزان جرات و شهامت آنها چقدر بوده که به تهران رفته و از اعمال و رفتار وحشیانه وی، نزد “شاه بابا” شکایت کرده اند!…


بخش چهارم

تفریح یکی از خان ها که زبانزد عام و خاص بود، این بود که هر شب بساط عیش و نوش را با منقل و تریاک فراهم می کرد، بعد یکی از کارگران خود را که سینه ای پشم آلود داشت بدون پیراهن به پشت می خوابانید، و دست هایش را می بست. در آن دیار و در آن زمان کارگران کشاورزی را رعیت می گفتند.(۱) جو روی سینه این کارگر می ریخت و بعد بزی را رها می کرد تا ضمن خوردن جو، موهای سینه وی کنده شود، رعیت بدبخت که گیر چنین آدم سفاکی افتاده بود، زجر می کشید و آه و ناله می کرد و خنده خان از دیدن این منظره و شنیدن این گونه آه و فریادها، به آسمان بلند بود.
بچه ها این موجودات بی گناه و این هدیه های خداوند لایزال، بیش از زن ها و طبقه نسوان، مورد ظلم و بیداد قرار می گرفتند. اغلب به علت کمبود مواد غذایی بیمار و به ویژه تا سنین پنج سالگی شب ادرار بودند. مربیان و پدران و مادران، برای تربیت بچه ها، راهی به جز کتک زدن و همچون حیوانات با زیردستان و بچه ها رفتار کردن، نمی دانستند و هر صبح، بچه واژگون بخت، می باید کتک نوش جان کند. صدای ضجه و فریاد، اغلب از خانه ها شنیده می شد و این عادی ترین صداها در آن جامعه بود!…

(۱)همان اصطلاحی که امروزه در مورد ملت بکار می رود


بخش پنجم

فراش مدرسه ای، پسری شش ساله از زن قبلی خود داشت. او را برای خرید ماست، با کاسه ای، به مغازه ای فرستادند. به عللی کاسه را شکست. بچه جای دیگری سراغ نداشت، کجا برود، چه بکند؟ به چه کسی رو آورد؟ ترسان و لرزان به منزل بازگشت، هنوز ماجرا را باز نگفته بود که زن و شوهر به وی حمله ور شدند، پسر در همان نیم ساعت اول جان سپرد، لیکن پدر و مادر کتک زدن را ادامه دادند. فکر کردند مثل همیشه بیهوش شده است. کار به دادگستری کشید، پدر و نامادری مورد سرزنش و شماتت قرار گرفتند که با جسد بی جان این موجود چکار داشته اید؟ اما هیچ اتفاقی نیفتاد، مساله با دادن یک قطعه قالی فیصله پیدا کرد. این زمان دهه بیست شمسی بود. پدر خود را عضو حزب توده می دانست و فکر می کرد انسان شریفی است که هرگز از خدمت محرومان سرنپیچیده است!…


بخش ششم

هنوز آثار و خرابی های جنگ بین الملل اول تمام نشده بود، که جنگ وحشتناک بین المللی دوم شروع گردید. فقر و فاقه، بیماریهای روانی و جسمی، بیکاری و نبودن ارزاق، به ویژه نان، زندگی هرکسی را تهدید می کرد. پول، آن هم بسیار فراوان، نزد سربازان متفقین که بیشتر انگلیسی یا روسی بودند، دیده می شد، اسکناس های بدون پشتوانه، فقط برای اینکه مهاجمین راحت باشند!(۱) مردم گرسنه، به دنبال کامیون های ارتشی می دویدند و سربازان گاهی یکی دو بسته بیسکویت برای آنها برای آنها پرت می کردند. هر کس زرنگ تر بود این بیسکویت ها، نصیب او می شد. حمله توده مردم گرسنه، برای بیسکویت یا میوه، به دنبال ماشین های ارتش مهاجم به کشورمان، برای هر ایرانی اصیلی، بسیار متاثر کننده بود، ولی برای افسران و سربازان خارجی، تفریحی بیش نبود، آنها با پرت کردن بیسکویت، میوه و سایر خوراکیها، منظره دلخراش “تنازع بقا” و تلاش برای قاپیدن لقمه و خوردن فوری آن از سایر رقبا را نظاره می کردند و قاه قاه می خندیدند.
از بیماریهای دلخراش آن دیار، بیماری پدوفیلیا یا بچه بازی بود…

(۱)تاریخ (فردی و اجتماعی) تکرار می شود، به ویژه برای کسانی که آن را فراموش کنند.


بخش هفتم

از بیماریهای دلخراش آن دیار، بیماری پدوفیلیا یا بچه بازی بود. همجنس بازی در ارتش انگلیس معمول بود، لیکن سربازان انگلیسی از دزدیدن بچه ها برای عمل منافی عفت و خاموش کردن آتش شهوت، روگردان نبودند.
بی پروایی جنسی و فحشاء و حیوان بازی بسیار متداول بود و هر کس به این اعمال دست می زد، آن را با آب و تاب برای دوستانش تعریف و به این [اعمال] افتخار می کرد! عشرتکده ها و شیره کش خانه ها، رونق داشت و حتی آنها که به ندرت تحصیلات عالی هم داشتند از مشتریان این لانه های فساد بودند.
معروفترین شیره کش خانه های آن دیار، شیره کش خانه کبرای حسین جان بود…


بخش هشتم

روزی پدری دیکتاتور، مانند سایر پدرها، اما قدری دلسوز و دردمند از فرزند بزرگ خود، او را خواست و گفت: “دانشنامه” خود را بیاور!
وقتی دانشنامه حاضر شد، پدر پرسید: این چیست؟
پسر گفت: لیسانس حقوق است.
پدر پاسخ داد: چنین نیست، این گذرنامه منزل کبرای حسین جان است! و بعد ادامه داد: رفتن به خانه کبرای حسین جان و غنودن پای منقل شیره و تریاک که لیسانس لازم نداشت، این همه وقت و پول را برای چه حرام کردی؟ از همان روز اول، می توانستی به منزل این خانم رفت و آمد کنی!
در جامعه آن روز، علاج هر کار کتک بود (۱)…

(۱) در فیلم درخشان “خانه دوست کجاست؟ ” از عباس کیارستمی، سکانسی زیبا و دلخراش در مورد این موضوع وجود دارد. در مورد عواقب اجتماعی چنین روش تربیتی ای [!] خواهیم نوشت. اما متاسفانه درد امروز جامعه ما افتادن از آن طرف بام است: پدرانی که بالکل وظیفه پدری و تربیتی خود را از یاد برده اند، و فراموش کرده اند که هر کودکی نیاز به ادب و تربیت دارد، تا در آینده هم خودش راحت تر زندگی کند، و هم پدر دیگران را درنیاورد! یادم هست که استادم مرحوم دکتر سهامی می گفت: برخی پدران با افتخار می گویند ما با بچه مان دوست هستیم! غافل از اینکه نیاز اصلی بچه داشتن دوست نیست، داشتن پدری است که به اندازه کافی پدر باشد!


بخش نهم

در جامعه آن روز علاج هر کار، کتک بود. در دوره دبستان، سه پسر از یک خانواده، روز سیزده به در سال ۱۳۲۳ شمسی، در پارک مشهور آن دیار (۱)، به میخوارگی و مستی پرداختند. فردای آن روز، پدر جاهل با سبیل های مخصوصش و با یک زنجیر خرکشی به دبستان آمد، آن روز در آن نقطه از جهان هستی، زمانه آبستن حوادثی بود که از خاطره کسانی که دیده اند و یا صدای آنها را شنیده اند، فراموش نخواهد شد.
ترکه های آماده خوابیده در حوض کثیف و پر از لجن مدرسه، به دفتر دبستان آورده شد. بابای مدرسه نامش علی رحم بود، اما مظهر بی رحمی و شقاوت بود و به دستورات به صورت اغراق آمیزی عمل می کرد. او مهره ای در دست مدیر و ناظم مدرسه بود. به هر حال فلک کردن این عده تا ظهر به طول انجامید، صدای ناله و فریاد آنان، گوش فلک را کر می کرد.
بعد ازین گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان، کر کردم!
طفلک ها، یک ماه برای معالجه جراحت کف پا، در منزل بستری شدند…

(۱) [اسم این پارک سیفیه است]


بخش دهم

طفلک ها، یک ماه برای معالجه جراحت کف پا، در منزل بستری شدند، اما آیا نتیجه ای ازین کتک های وحشیانه گرفته شد؟
خیر، آنها نه تنها دائم الخمر شدند، بلکه هروئینی هم از آب درآمدند و ثروت پدر را در این راه از دست دادند. خانواده را جز با محبت و شفقت نمی توان اداره کرد و اگر پدر و مادر محیط خانواده را با معاشرت با دوستان ناباب و ناجور آلوده نکنند و خود نیز، اهل قمار، میگساری، غیبت و تهمت نباشند فرزندان هرگز آلوده نمی شوند. البته شرائط استثنایی را به حساب نمی آوریم.
در آن محیطی که عشق از مدتها قبل، کوله بار خود را بسته و خانه تکانی کرده بود، با هر فرد با استعدادی چون حیوانات رفتار می شد. کوچکترین انتقاد از وضعیت موجود، بزرگترین جرم محسوب می شد…


بخش یازدهم

در آن روزگار، روزنامه ای به نام “مرد مبارز” در تهران منتشر می شد که از خوانندگان خود مرتبا تقاضای مقاله می کرد. من در کلاس اول دبیرستان پهلوی درس می خواندم، مقاله ای با عنوان “در آستانه مرگ” برای چاپ فرستادم. این مقاله سرگذشت خواهر کوچک سه ساله ام بود که معصومانه چون غنچه نوشکفته ای پرپر شد و من چهارماه، از غم او و مرگ دلخراشش، تلخ ترین روزهای عمرم را گذراندم. من از او ۵ سال بزرگتر بودم و او تحملش تمام شد، جسم خاکی را به کناری افکند و به سوی آسمان لایتناهی پر کشید.
به هر حال این مقاله، به نظر هیات تحریریه، قابل چاپ تشخیص داده شد و به سبک بسیار جالبی در صفحه اول روزنامه با عنوانی درشت چاپ شد، بدون آنکه بدانند من چند سال دارم و حدود معلوماتم چیست؟


بخش دوازدهم

دبیر عربی و دبیر شیمی ما، که گویا برای این روزنامه، مقاله هایی تهیه و ارسال داشته بودند و هیچ یک از مقاله هایشان چاپ نشده بود، به شدت آزرده و خشمناک شدند. (۱) دبیر شیمی مرا “سر بزرگ” و قابل تنبیه تشخیص داد و اظهار داشت که عاقبت این همه “سر بزرگی” را خواهی دید!
دبیر عربی مرد بدبخت تری بود، او خود را باسواد و بی نقص می دانست و به همین علت هرگز موفق نشد معلوماتی بیندوزد و خود را اصلاح کند. او سر کلاس از اغلاط و اشتباهات مقاله، بدون اینکه اشتباهات را بازگو کند سخن گفت و اعتراض کرد که “با بودن دبیر باسوادی مثل من! چرا قبل از ارسال مقاله، آنرا برای تصحیح به وی نداده ام!!”
اما دبیر ادبیات ما، که دکترای حقوق خود را بعدا گرفت، فوق العاده مرا تشویق کرد و آن مقاله را یکی از بهترین مقاله هایی که خوانده بود دانست. آری، در آن محیط هرگونه موفقیتی، آن هم از یک شاگرد مدرسه ساده، ممکن بود آتش حسادت معلمین را برانگیزد و آنها را به واکنشهای شدیدتری از آنچه گذشت وا دارد.

(۱) [این ویژگی دیار ادبار به نحو شگفتی تا امروز به شکل غریب تر و حتی شدیدتری در شهر بدفرجامی چون دارالخلافه – تهران – باقی مانده است. باز صد رحمت به شرف رشک ورزان دیار ادبار، که درصدد تصاحب آنچه به آن رشک می ورزیدند بر نمی آمدند!]


بخش سیزدهم

اکثر معلمین از دهکده های اطراف به این شهر کوچک آمده بودند و سواد فارسی آنها خوب بود و نزد ملاهای مکتب دار که از تنبیهات بدنی با چوب یا خط کش، بطور مرتب استفاده می کردند، درس خوانده بودند. ولی از لحاظ علم الاشیاء، یا ریاضیات و غیره… بسیار ضعیف بودند. شب کتابها را خوانده و روز هرطور که بود، کلاس را اداره می کردند. بعضی درسها هم، اصلا دبیر نداشت، و از سایر دبیرها هنگام امتحان آن درس استفاده می کردیم.
روزی خبر رسید که دبیر انگلیسی خوبی که قبلا در کالج البرز تهران درس می داده است باین شهر آمده، همگی خوشحال شدند. این دبیر ارمنی بود و دائم الخمر و بدون زن و بچه! معلوم شد که با پرونده ای که او داشته، هیچ کجا قبولش نکرده اند!!
وضع چنبن دبیری با این اوصاف معلوم است. درس مطرح نبود، دوستان او شاگردانی بودند که به مهمانخانه ای که او زندگی می کرد می رفتند، برای او مشروب می بردند و او را از خماری نجات داده، به ماندالین زدن وا می داشتند! بدیهی است به اینگونه شاگردان نمرات خوبی هم می داد. خدایش بیامرزد…


بخش چهاردهم

در آن زمان پس از سالها مبارزه و کشت و کشتار و به توپ بستن مجلس شورای ملی توسط محمدعلی شاه قاجار و سایر حوادث، بالاخره حکومت استبدادی از میان رفته و جای خود را به حکومت مشروطه سلطنتی داده بود. (۱) نماینده آن دیار، در آن زمان، در مجلس شورای ملی، یکی از سرسپردگان لژ لندن و عضو فرقه فراماسون ها بود، که اکثر آنها برای کشورهای قاهر و مسلط، نقش ستون پنجم را ایفاء می کردند. (۲) روزی از او خواستند تا به آموزش و پرورش آن دیار توجه بیشتری کند و برای مردم با استعداد آن دیار، لااقل یک دبیرستان شش کلاسه تاسیس نماید. دایی این وکیل که همه کاره وی در این دیار بود او را ازین کار خطرناک برحذر داشت، به وی هشدار داد که اگر چنین کاری بکند مردم با سواد می شوند و به او رای نخواهند داد! وی با اتکاء به دولت انگلیس، مدت ۲۷ سال، نماینده آن دیار بود.
یکی از پسران او، هرزگی و بی پروایی جنسی را، در اجرای این گونه برنامه ها، و تجاوز به نوامیس مردم، به اوج رسانده بود.

(۱) [البته پرواضح است که رسیدن به آرمانهای مشروطیت هنوز هم جزء آرمانها و آرزوهای سرزمین ماست!]
(۲)[هنوز هم فرقه ها با فعالیت های کور و ضد فرهنگی شان، بهترین خادمان بی جیره و مواجب (و گاهی با مواجب!) دول خارجی و استعماری هستند.]


بخش پانزدهم

یکی از پسران او، هرزگی و بی پروایی جنسی را، در اجرای اینگونه برنامه ها و تجاوز به نوامیس مردم، به اوج رسانده بود.
روزی به اتفاق دو نفر از دوستان خود، کودک مدیر مدسه ای را دزدیده و به او تجاوز کردند. پرونده به شهربانی ارجاع و همانجا متوقف شد، مدیر مدرسه با خانم و دختران خود که همگی معلم بودند ، به ناچار آن شهر را ترک گفتند.
بعد از مدتها تلاش عده ای خیر، یک دبیر ریاضیات خوب، به این شهر آمد، خانم او قابله بود و خدمات وی، برای زنان این دیار و روستاهای اطراف آن واقعا مغتنم بود. این خانم از زیبایی نیز، بهره ای داشت. شبی با برنامه ای تنظیم شده از قبل، به این عنوان که زنی در شرف زائیدن دارند به سراغ قابله از همه جا بی خبر رفتند، او را به منزلی در حومه شهر برده و چندین روز نگاه داشتند، بعد از رهایی این خانواده نیز کوچ کردند. به چه کسی می توانستند شکایت کنند؟ مگر شهربانی بدون اجازه پدر این آقا، که عضو فراماسون لژ لندن بود، می توانست از متهم بازجویی کند؟ و یا حتی او را احضار نماید؟


بخش شانزدهم

درین محیط دلهره و عذاب، بجای اینکه بچه ها و نوجوانان با هم خوب باشند و با هم، همدردی کنند، برعکس با چوب و چماق به جان یکدیگر می افتادند، دعوا و چاقوکشی، یک امر عادی بود. گاهی بچه های یک محل، با چوب و چماق، به جنگ بچه های محلی دیگر می رفتند و عده ای در این دعواها، نقص عضو پیدا می کردند. تجاوز به حقوق دیگران در هر اجتماعی و جمعیتی، ننگ آور و ناشی از جهالت است ولی در اجتماع آن روز، امری بسیار عادی بود. اغلب معلمین آن چنان رفتار زشت و زننده ای با کودکان معصوم و بی گناه داشتند که حدی بر آن متصور نبود.
روز اولی که به دبستان رفتم، با خانم معلمی بداخلاق و عقده ای روبرو شدم. خانمی بود بیست ساله و جز کتک زدن بچه ها، انگار کار دیگری بلد نبود.
بعد از ظهر یک روز پاییز بود، کلاس از استشمام حضور وی، به یک ماتم سرا شبیه بود تا کلاس. یکی از بچه ها با نهایت احترام از او خواست تا به دستشویی برود، اجازه نداد، ناچار کنترل خود را از دست داد و آنچه نباید اتفاق بیفتد در کلاس و در کنار همشاگردی ها اتفاق افتاد، و این امری بسیار طبیعی بود. از آن پس او شاگردی مطرود شناخته شد، انگار که جنایت کرده است. هم کلاسها هم سربه سرش می گذاشتند، و هر روز مجبور بود با آنها دست به یقه بشود. من با سکوت ناظر این صحنه های دلخراش بودم…


بخش هفدهم

اتفاقا بعد از سالها، این خانم با معلم دیگری که او نیز در آزار شاگردان بیداد می کرد، ازدواج کرد. این زوج هیچ محبوبیتی به علت بیماری دیگرآزاری (۱) نداشتند. هنگام زایمان اولین بچه، مادر و کودک از بین رفتند. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند که از چنگ چنین موجود وحشتناکی نجات بافته اند. با کمال شرمندگی، من نیز خوشحال شدم و این برای اطرافیانم که مرا می شناختند خیلی عجیب بود. زیرا من حتی کسانی که روی علف ها و سبزه ها راه می رفتند، از راه رفتن باز می داشتم و آنها را منع می کردم که چطور حاضر می شوند روی موجودات زنده ای چون علف ها و سبزه ها پا بگذارند و آنها را پژمرده و نابود کنند!
در دبستان به عنوان شاگردی ممتاز شناخته شده بودم و بعلت کمبود معلم مرا برای تدریس به کلاسهای پایین تر می فرستادند. به یکی از همکلاسی هایم که وضع مالی خوبی نداشت و درس خوان هم نبود، خیلی کمک کردم. معلم حساب ما، در آن محیط بالنسبه مرد خوبی بود، صبح های زود شاگردان را وادار می کرد تا به مدرسه آمده ودرس بخوانند، معلم یک گروه ده نفره هم من بودم. برای پیشرفت این گروه خیلی زحمت کشیدم، آن هم کلاسی هم جزء این عده بود. بالاخره با هزار معرکه و کمک مستقیم من، گواهی نامه ششم ابتدایی گرفت. من توجه نداشتم که وی به شدت به من حسادت می کند. وقتی انسان محسود واقع می شود هر رفتارخوبی هم که با حسود داشته باشد، سودی نخواهد بخشید…(۲)

(۱)Sadism
(۲) [از استادم آقای خرمشاهی دعایی شنیدم که بسیار پر معنا بود: “خداوندا! مرا از شر آنان که به آنان خوبی کرده ام در امان نگاه دار!”]


بخش هجدهم

… وقتی انسان محسود واقع می شود، هر رفتار خوبی هم که با حسود داشته باشد سودی نخواهد بخشید. همین شخص بعدها در یک ماجرای سیاسی، علیه من شهادت دروغ داد، که موجب گرفتاری ها و ناراحتی هایی شد ولی بالاخره من تبرئه شدم.(۱) این شخص بعدا به علت همان روحیه ای که داشت به ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) پیوست و موفقیت هایی نیز کسب کرد، اما انقلاب… ۱۳۵۷، کاسه کوزه او را نیز چون سایر همکارانش با انهدام ساواک بهم ریخت.
چندی قبل، گزارشی تحقیقی از مراکز “حجامت” یعنی گرفتن خون در روزنامه کیهان خواندم. در تهران هفتاد مرکز حجامت وجود دارد (۲)که کار و بار آنها پر رونق و عالی است. خیلی تعجب کردم، زیرا با وجود “سازمان انتقال خون کشور”(۳) و سخنرانی ها و نشریات این سازمان، باید دیگر اثری از این مراکز نباشد، زیرا سازمان انتقال خون این وظیفه را به بهترین وجهی و با روش بهداشتی انجام می دهد، اما متاسفانه هنوز هم افرادی هستندکه با همان روشهای قدیمی خون می دهند، و از خون آنها برای زندگی بخشیدن استفاده نمی شود. موجب کمال تاسف است زیرا کارخانه تولید خون وجود ندارد و گرفتن خون هر چهارماه یک بار، برای فردی سالم، هیچ زیانی در بر ندارد.
در آن دیار، یکی از وحشتناک ترین سنت ها، گرفتن خون از بچه های معصوم و بی گناه بود…

(۱)[البته پس از تحمل بیش از ۶ ماه زندان! این مساله حتی در زمانه سعدی هم وجود داشته، که موجب شده چنین بسراید:
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد!
البته امروز دیگر ناسپاسی و خیانت، جزئی از فرهنگ عمومی شده است.]

‌(۲‌)[این تازه مربوط به زمانی است که جامعه دچار عقب گرد فرهنگی-علمی نشده بود، و به دوران ماقبل تاریخ “طب سنتی!” بازنگشته بود.]

(۳)[فیلم دایره مینای آقای داریوش مهرجویی (۱۳۵۳) گوشه ای از جانفشانی در راه تاسیس این سازمان و قطع دستان سودجویان را نشان می دهد. فیلمی که سه سال در محاق توقیف بود!]


بخش نوزدهم

در آن دیار، یکی از وحشتناک ترین سنت ها، گرفتن خون از بچه های معصوم و بی گناه بود. بچه هایی که به علت عدم تغذیه صحیح، خونی در بدنشان نبود که آن را هدر دهند. این سفاکان بی رحم، معمولا در حمام های بسیار گرم و شلوغ که ۵ یا ۶ متر با سطح زمین فاصله داشت و از حمام سرد و گرم تشکیل یافته بود و اغلب بر اثر گرما و بخار آب و شلوغی و کمی اکسیژن، بچه ها بیهوش می شدند، با وسیله های بسیار ابتدایی به گرفتن خون مشغول می شدند. دست و پای بچه را می گرفتند و وسیله حجامت را که از شاخ گاو، درست شده بود، در پشت او و بین دو کتف وصل می کردند و با دهن می مکیدند تا خوب متورم شود، سپس با تیغی که شبیه چاقوی سلاخان بود، دایره متورم را آش و لاش می کردند، ضجه طفل به هوا بلند می شد و خون از پشت او، به بیرون می ریخت و منظره ای هولناک به وی می داد…


بخش بیستم

ضجه طفل به هوا بلند میشد و خون از پشت او، به بیرون می ریخت و منظره ای هولناک به وی می داد. این نامادران عامی، در این حال، با آن دیدهای کوچک و ابتدائی شان، گناهان طفل بیچاره را می شمردند، دویدن، خوردن، خندیدن، بازی کردن همه و همه گناه بود! فقط یک جا نشستن و مغموم و ساکت بودن، توصیه می شد. تماشاگران این برنامه هم کم نبودند و کودکان خود را به سپردن به دم تیغ این جلادان چیره دست، جاهل و ابله تهدید می کردند. (۱)
راستی آنها نمی دانستند چه شغل کثیف، پلشت و بی ارزشی را انتخاب کرده اند. گاهی تیغ را به ماهیچه های پا می زدند و کودک را به دویدن وا می داشتند. بعد تارعنکبوت، یا کارتنک، بجای مرهم روی زخم می گذاشتند، گاهی برخی از کودکان بر اثر این خونریزی و دمای حمام های زیرزمینی طاقت را از دست می دادند، بی هوش می شدند و یا از میان می رفتند. بدیهی است خون دادن از سن ۱۸ سالگی به بالا، آنهم پس از معاینه های اولیه، نه تنها زیانی ندارد بلکه چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ انسانی کار مستحسنی بشمار می رود.

(۱)[البته پدر و مادران امروزین می توانند به خود ببالند که چنین اعمال خرافی ای را با کودکان خود انجام نمی دهند، اما آنانی که به تمام خواسته های کودکانشان پاسخ مثبت می دهند بهتر است آگاه باشند که با این کار تخریب بسیار شدیدتری را به روح و روان کودکان وارد می کنند. به همین دلیل هم مثلا کودکانی که تمام روز خود را بدون هیچ منعی در فضای “سرخوش” اما تصنعی مجازی می گذرانند، به مراتب تخریب بیشتری را در روح و روان خود متحمل می شوند، تا کودکان دیروز، میان خزینه های متعفن! به هر صورت به قول فروید، تربیت کامل هم مانند حکومت کامل از امور غیر ممکن دنیاست، هر چند انتظار می رود مربیان و دولتمردان با شعور (در صورت وجود) از تلاش برای بهبود عملکرد خود دست نکشند، و امور را به صورت “فی امان الله” و “الله بختکی” و “آب زیپویی” اداره نکنند. ]


بخش بیست و یکم

از دیگر بیماریهای متداول و واگیر در آن ایام کچلی بود که… آب آلوده حمام های دارای خزینه، ممکن بود هر کسی را به این بیماری مبتلا سازد. این بیماری برای دختران بخصوص، بدبختی های زیادی به بار می آورد و به سعادت و زندگی خانوادگی آنان لطمه می زد. در آن زمان خیلی کم بودند خانواده هایی که دختران خود را به تحصیلات متوسطه یا عالی تشویق کنند، بنابراین فقط یک راه پیش پای آنان بود، شوهر کردن و رفتن به خانه بخت! حالا اگر دختری از زیبایی یا ثروت پدری بهره ای نداشت، باید مجرد باقی می ماند و به کار در خانه آشنایان یا قوم و خویش ها، بدون دستمزد، ادامه‌ می داد و به قول معروف “بارکش غول بیابان” می شد. چه استعدادهای درخشانی که غنچه نکرده پرپر می شدند و بهار را ندیده، خزان زندگیشان فرا می رسید…


بخش بیست و دوم

در آن محیط که اکثرا مسلمان بودند، اما از مسلمانی خبری نبود، عقیده اکثریت درباره دختران این بود که “دختر سطلی مملو از زباله است، هر عابری از در خانه ات عبور کرد، آنرا به سر وی بریز!” یعنی هر کس به خواستگاری دخترت آمد، وی را شوهر بده، یک دهان باز از خانه ات کم می شود، و یک نان خور به جای دیگری می رود، هرچند هر روز از شوهرش کتک بخورد یا رفتارهای غیرانسانی ببیند.
در آن دیار و آبادی های اطراف، درمانگاه یا بهداری نبود، حمام به حد کافی وجود نداشت، کچلی مرضی واگیر و عادی بود، ناگهان… زمامداران و زعمای ترقی و پیشرفت کار دیگری کردند و آن کشف اجباری حجاب به دست پاسبانان شهربانی بود(۱)… آن وقت بود که کاشف به عمل آمد که بیماری کچلی، در میان طبقه نسوان رواج کامل دارد. لااقل تا قبل از اجرای این قانون، موها پوشیده بود و روسری و چادر، پوششی برای این عیب بزرگ به شمار می رفتند. چه زنانی که درین چند سال از خانه خارج نشدند و از پشت بام منازل، به منزل اقوام و دوستان می رفتند…

(۱)[سال ۱۳۱۷ خورشیدی. داستان حجاب در این سرزمین و فراز و فرودهایش بسیار طولانی است. اعلانی به تاریخ ۱۵ سفر ۱۳۳۷ (۱۲۹۷ خورشیدی) وجود دارد که در آن “رئیس اداره جلیله مرکزی فارس” در شیراز به عموم “مخدرات و محترمات”، اخطار می کند که اگر بدون داشتن چاقچور (جوراب شلواری سیاه و گشاد) و نقاب مشکی در کوچه و بازار حرکت کنند، بدون استثناء به اداره نظمیه جلب و مجازات خواهند شد. “صدیقه دولت آبادی” که در آخرین سالهای قاجار، اولین مدرسه دخترانه را تاسیس و از سال ۱۲۹۸ مجله “حقوق زنان” را منتشر کرد، از اولین زنان ایران بود که در جهت استیفای حقوق زنان گام برداشت. مدرسه او تنها سه ماه. دوام آورد و سپس برای همیشه بسته شد. ]


بخش بیست و سوم

گفتیم نماینده مردم این دیار در مجلس ملی آن زمان، آقای مدنی، فراماسون و عضو لژ وفا بود. (۱)فراماسون ها فرزند ذکور خود را گرگ زاده یا گرگ بچه می گویند. (۲) مردم این دیار وکیلی برای خود انتخاب کرده بودند که پسرش در آن شهر کوچک به هر کاری دست بزند و صدای کسی هم درنباید. یعنی مانند گرگ به جان گله های معصوم بیفتد.
روزی دختری ۱۶ ساله، بسیار زیبا و معصوم، از یک خانواده کلیمی گم شد، والدین بیچاره کلافه شدند و به هر دری رو آوردند، بعد از یک هفته، دختر به منزل مراجعت کرد. گرگ زاده، فرزند وکیل مردم، به اتفاق دوستانش وی را ربوده، و بعد از کامجویی رها کرده بود. این خانواده نیز از این شهر کوچ کرد.
در این شوره زار، و در این جلگه علف های هرزه، گل هایی هم می رویید که انسان را شگفت زده می کرد.

(۱)صفحه ۶۷۴ جلد سوم فراموشخانه و فراماسونری در ایران نوشته اسماعیل رائین
(۲)صفحه ۱۶۱ جلد اول کتاب فوق


بخش بیست و چهارم

مادرم که مشکلاتش یکی دوتا نبود، خبر شد زنی کلیمی در همسایه ما، پس از وضع حمل، جانش را از دست داده است. در آن هنگام فرزند دوم خانواده را شیر می داد. خیلی محرمانه برای خانواده آن کلیمی پیغام فرستاد که حاضر است بچه آنها را شیر بدهد. آن بیچاره ها از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختند. در آن زمان، و در میان آن همه تعصبات مذهبی و گمراهی ها، برداشتن چنین قدمی، شجاعتی می خواست که از خداپرستی و دینداری مادرم سرچشمه می گرفت. تمام پیامبران در طول زندگی بشر، یکدیگر را تایید کرده و به گواهی کتابهای آسمانی با هم مشفقانه دوست بوده اند. حالا چرا در طول تاریخ پیروان آنها این چنین خصم یکدیگر شده اند و از خون یکدیگر، زمین را رنگین ساخته اند، باید علت را در جهل و نادانی جستجو کرد.
بهر حال، پسر این کلیمی، بعدها تاجر پارچه شد و الحق همیشه حق شناس و نسبت به خانواده ما سپاسگزار بود. شیر دادن هم، دور از انظار و در مواقع معینی که کسی خبر نشود انجام می گرفت. زیرا احساسات تعصب آمیز مذهبی در آن برهه از زمان و در آن اجتماع، نقش عمده و مهمی داشت و گاهی به جرح و ضرب منتهی می شد!


بخش بیست و پنجم

در اواخر دهه ده خورشیدی، آقای دکتر ابراهیم راستان به آن دیار آمد، وی پزشکی ماهر، آموزشگری با اطلاع [بود] و به شکار و ورزش و نواختن تار، این ساز قدیمی ایرانی، علاقه می ورزید. یک دختر و سه پس ر داشت، و خواهر زن وی، معلم مدرسه ما بود. من با پس بزرگ وی همکلاس بودم. دکتر ابراهیم جامعه آن روز را می شناخت و برای اینکه پسرانش مورد ضرب و شتم و آزار قرار نگیرند، یک نفر را به نام قاسم علی، همراه آنها به مدرسه می فرستاد. این قاسم علی، خدمتکاری با وفا، بردبار، متین [بود] و همه بچه ها را دوست می داشت و در مواظبت از پسران دکتر، کمال جدیت را به خرج می داد. پسران دکتر تا سال سوم دبیرستان، به تحصیل خود در این شهر ادامه دادند و تا سال سوم دبیرستان، این خدمتکار، سایه وار به هر کجا که می رفتند به دنبال آنها بود. دختر این پزشگ با یک نفر دامپزشگ ازدواج کرد که دو دختران او، هردو پزشگ شدند. پسران دکتر هم، بعد از اتمام دبیرستان فیروز بهرام تهران (۱)، به آلمان رفته و اینک جراح قلب می باشند و به ویژه فرزند بزرگ او (۲)، در جراحی قلب، شهرت دارد و در کمک به مستمندان، زبانزد خاص و عام است.
گروه های مذهبی هم که از کشورهای خارج به ایران می آمدند، رفتاری انسانی داشتند…

(۱)[واقع در خیابان سی تیر]
(۲)[دکتر هوشنگ راستان، پروفسور در طب از دانشگاه گوتیگن]


بخش بیست و ششم

مستر زیگلر و خانم او که ماما بود جزو این گروه بودند. لیکن همه می دانستند که این گروه، از آمدن به ایران و زندگی کردن در این شهرهای کوچک که نه لوله کشی آب و نه برق و نه تلفن داشت، هدفهای سیاسی نیز دارند.
دیگر از خانواده های والا و انسان دوست، خانواده کاراکاشیان را می توان نام برد. رئیس این خانواده آقای آریستاکس که از ارامنه اصیل ایرانی بود، در سال ۱۲۹۶ شمسی با خاتمه تحصیلات خود در رشته پزشکی از فرانسه به ایران آمد و در ۵۰ کیلومتری شهر موصوف، در شهر کوچک دیگری، رحل اقامت افکند. این پزشگ جوان، ازینهمه نابسامانی و به ویژه رواج خرافات در این دو شهر کوچک نزدیک به هم، رنج فراوان می برد. انتشار اینگونه خرافات توسط افرادی نظیر سر گور اوزلی     ( Sir Gore Ouseley) سفیر کبیر انگلیس و فرستاده مخصوص پادشاه انگلستان که از صاحب منصبان نظامی انگلیس نیز بود، و ایادی او، مرتبا تقویت می گردید، این دشمن شماره یک ایران و ایرانی در یکی از نامه هایش(۱) به وزارت خارجه انگلستان نوشته است:
“عقیده صریح و صادقانه من این است که….

(۱)فراموشخانه و فراماسونری در ایران – جلد اول – صفحه ۲۳


بخش بیست و هفتم

“عقیده صریح و صادقانه من اینست که چون مقصود نهایی ما فقط صیانت هندوستان می باشد در این صورت بهترین این خواهد بود که کشور ایران را در همین حالت ضعف و توحش و بربریت نگاه داریم و سیاست دیگری مخالف آن تعقیب نکنیم.”
آری تا آنجا که مقدور بود از رواج علم جلوگیری میشد با فهم و دانش مخالف بودند. از پرسش و جستجو عصبانی می شدند، هر کودک و هر نوجوان هزار مشکل و هزاران مساله پیچیده داشت که نمی توانست با چه کسی درمیان نهد و با که عقده دل بگشاید.
علت اصلی مرگ و میر زنان حامله را، نتیجه عدم مراعات بهداشت نمی دانستند، بلکه معتقد بودند که “آل” چگر آنها را در آورده می خورد و به این علت می میرند! “آل” زنی سیه چرده، سیه گیسو است و دو برابر یک زن معمولی قد و وزن دارد! بی رحمانه به زنان حامله، در حین زائیدن حمله می نماید و از جگر آنها، چلوخورشت تهیه کرده نوش جان می کند! برای آنکه از خطر این زن مخوف درامان بمانیم این است که پیاز را به سیخ کشیده و بالای سر زائو آویزان نمائیم!! روزی در کلاس ششم ابتدائی، یکی از شاگردان چگونگی دیدن “آل” را برای همکلاسی ها، تعریف کرد، شاید اکثریت با کمال باور و میل گوش کردند و صحبت های آن هم کلاسی را عین واقع دانستند.


بخش بیست و هشتم

در مقابل “آل” موجود مخوف و وحشتناک دیگری وجود داردکه از جنس مرد است. باو “مردازما” می گفتند. او دوبرابر یک مرد معمولی است و بخصوص، در شبهای مهتابی، بین آبادی های مختلف رفت و آمد دارد. معمولا در کنار چاه های متروکه یا چاه های قنات بیتوته می کند. مردازما بسیار خطرناک است زیرا هر لحظه ممکن است بشکلی درآید، بیشتر بشکل کره خر، کره بز و قاطرهای چموش درمی آید! بهراندازه که بخواهد می تواند بزرگ و کوچک شود!! باید مواظب بود، هرلحظه در تاریکی ها، در کوچه، پس کوچه ها ممکن است سربرسد و مردان را بدرد و سر به نیست کند! (۱)
در آبادی های اطراف این شهر، برای پروارکردن گوسفندهای نر، آنها را اخته می کردند، اینگونه قوچ ها را که سنگین وزن و لخت می شدند، ازمان می گفتند و مردازمان از این کلمه گرفته شده بود، مردی سنگین و لخت که مانند دیوار خرابه ای، ممکن است روی هر موجود زنده ای بیفتد، نفس وی را بندآورده و او را نابود سازد!
بهرحال در چنین جوی آقای دکتر کاراکاشیان که شهردار با کفایت شهر هم بود…

(۱)[برای شرح بیشتر در مورد آل و مردازما مراجعه کنید به کتاب خرافات، دکتر #فرزام_پروا، نشر قطره]


بخش بیست و نهم

به هر حال در چنین جوی آقای دکتر کاراکاشیان که شهردار باکفایت شهر هم بود و هر روز از خوار و بارفروشی ها و به ویژه قصابی ها دیدن می کرد، برای آموزش و تربیت یک نفر ماما، آرشالوس خانم، همسر خود را در نظر گرفت. اداره خانه و دو دختر خود را به کف باکفایت زنی از اقوام خویش سپرد، وسائل سفر او را به فرانسه تدارک دید و وی را برای گذراندن یک دوره فشرده سه ساله به کشور مذکور فرستاد. وی این دوره را با کمال موفقیت گذرانده و به این شهر برگشت و چون چشمه ای خنک و زلال، در این بیابان سوزان توانست موثر واقع شود و بساط رمالان، دروغگویان و کذابان را درهم بریزد (۱) و ثابت کند که موجودی به نام “آل” در کار نیست، عدم رعایت بهداشت، عدم مواظبت از زائو و جهل و بی خردیست که اینگونه مرگ های رقت انگیز را به دنبال دارد.

(۱) [امروزه وقتی می بینم فردی در شهرستان جم برای درمان سایکوز یا جنون خود، به دلیل مراجعه به فالگیران و دعانویسان، ۱۲ سال! دیر مراجعه کرده، و پول و وقت و جوانی خود را به پای چنین کسانی ریخته، متوجه می شوم که تا زدودن خرافات در این سرزمین هنوز چه راه طولانی ای وجود دارد.]


بخش سی ام

این زن خیر، که به علت خدمات بی شائبه اش به مردم محروم، بسی سعادتمند زیست در سال ۱۳۶۸ شمسی در سن ۹۷ سالگی در تهران بدرود حیات گفت. خدایش بیامرزاد.
پنجمین دختر او با آقای مهندس هایگاز چکناوریان در تهران ازدواج کرد، که از او دو دختر به نامهای آیدا و آرشالوس و یک پسر به نام لوریس بجا مانده است. خانم دکتر آرشالوس چکناوریان در رشته شیمی از دانشگاه وین دکترا گرفت و اکنون مدیر بخش صنعتی سازمان توسعه صنعتی ملل متحد در وین (اطریش) می باشد و از عشاق وطنش “ایران” به شمار می رود. آقای لوریس چکناوریان را هم همه می شناسند، وی رهبر ارکستر و از موسیقی دانان بزرگ جهان محسوب می شود، او هم اکنون در نیویورک زندگی می کند. [۱]
آری در آن جامعه و در آن روزگار، چنین انسانهایی هم وجود داشتند، منتهی تعداد آنها بسیار کم بود! نایاب نبودند اما کمیاب بودند.

[۱][در زمان نگارش مقاله. متولد شهر بروجرد. از کارهای بی نظیر و تاریخی ایشان می توان به اپرای رستم و سهراب با صدای همایون شجریان، اپرای خسرو و شیرین، باله افسانه سیمرغ و کنسرتی به همراهی شهرام ناظری اشاره کرد.]


بخش سی و یکم

سال ۱۳۲۰ به بعد، بازار حزب و حزب بازی رونق فراوان گرفت، حزب توده، حزب دمکرات، حزب میهن، حزب ایران و غیره… حزب توده از معروفترین حزبها بود که اعضای آن، سنگ قشر محروم را زیاده از حد به سینه می زدند، متاسفانه بعدها اغلب آنها “ساواکی” از میان درآمدند و یا نوکر سرسپرده انگلیس شدند و یا بودند و مردم نمی دانستند. یکی از علل پیشرفت حزب توده در ایران را می توان کنفرانس تهران (۱) گفت. در آذرماه سال ۱۳۲۲ سران سه قدرت جهانی روزولت، چرچیل و استالین در تهران حضور یافتند و تنها کسی که بازدید شاه را در آن زمان در کاخ مرمر پس داد استالین بود که بدیدار او رفت. این عمل استالین اثر بسیار زیادی روی آقای محمدرضا پهلوی گذارد که همیشه به نیکی از وی یاد می کرد. بهرحال جوانانی که گول این حزب دروغین را خوردند و آلوده شدند فراوان بودند بویژه که در آن ایام ، راهنما و پیر خردی هم در کار نبود.

(۱) ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد اول، صفحه ۱۲۹


بخش پایانی

در دهه ۳۰ شمسی، کار به ارتشیان هم رسید و عده ای از پاکترین و باسوادترین افسران گول خورده، به جوخه اعدام سپرده شدند و یا از ارتش با حبس های طویل المدت اخراج گردیدند. این افسران بعدا متوجه شدند   که چقدر صادقانه گول خورده اند و مهره قدرت های شیطانی کشورهای بیگانه شده اند.
حزب توده تا وقتی استالین زنده بود، بر اثر تبلیغات فراوان، در تمام کشورها، با نام های مختلفی، فعالیت های چشم گیری داشت. لیکن بعدها پرده ها برافتاد و دست وطن فروشان رو شد، استالین با هویت واقعی خود، به عنوان آدم کشی بی نظیر معرفی گردید و لنین با انتشار کتاب هایی چون “لنین بدون نقاب” از جایگاه دروغین خویش، به جایگاه واقعی اش سقوط کرد و مجسمه های وی نیز، جمع آوری شد.
فیلسوفان و بزرگان همواره از جامعه ای و از شهری تخیلی بنام آرمان شهر (۱) یا “مدینه فاضله” نام برده اند. درین شهر از ظلم و ستم، بیکاری و فقر، عدم برابری و برادری خبری نیست، کینه و عداوت، در قلوب مردم این شهر راه ندارد…
[صفحه آخر متن مفقود شده است]

(۱) [مبدع کلمه آرمانشهر یا یوتوپیا سرتامس مور است، که به دلیل دیدن چنین خوابهای خوشی، نیک خواهان و آرمان دوستان جامعه سرش را از بدن جدا کردند و برای درس عبرت همگان، یک ماه از دروازه شهر لندن آویزان نمودند. ]

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی