ظاهرا این همه آمار نگران کننده در مورد شیوع غم و افسردگی در سرزمینمان، بدجوری مسوولین رادیو و تلویزیون را به فکر انداخته که مشکل را چاره کنند، و با ایجاد برنامه های «مفرح» لبخندی بر لبان تماشاگران و شنوندگان «فرضی» خودشان بوجود بیاورند. برنامه هایی مانند خندوانه و برنامه های هزل رادیویی، که هر چه سعی کردم به کمکشان لبخندی بر لبانم بنشانم ممکن نشد؛ برنامه هایی که بیشتر لودگی و بی مزگی و دلقک بازی است تا طنز فاخر و تامل برانگیز. کاشکی کمی می توانستیم از نویسندگانی مانند کالوینو یاد بگیریم که مثلا در کتاب «شوخی های کیهانی» طنز را به اعجاز نزدیک می کند. متاسفانه لحن مسخره و دلقک وار مجریان رادیویی بیشتر باعث می شود که انسان احساس شرم بکند. ساختن این برنامه ها هم مانند این است که در یک تصادف دلخراش و خونین منجر به فوت طرفین، کسی بیاید بگوید «دستگاه رنگ پاش را بیاورید تا ماشینها را رنگ کنیم!!» آیا بهتر نیست بجای این مسخره بازیها و لوده گریها و نمایشهای روحوضی، بیاییم ببینیم علت این همه غم چیست؟ و کشورهایی مانند کشورهای اسکاندیناوی، که شادترین کشورهای جهان هستند چه تفاوتی با ما دارند؟! اگر سری به این کشورها بزنید در اولین نگاه متوجه می شوید که دیگر اتومبیل، وسیله فخر فروشی نیست، و استفاده از دوچرخه همگانی است. اما این همه قضیه نیست…چخوف در سال ۱۸۹۰ به جزیره ساخالین، که در منتهی الیه شرقی سرزمین روسیه قدیم و در شمال ژاپن قرار دارد سفر می کند، تا یک شرایط انسانی دردناک را از نزدیک تجربه کند (و ناگفته پیداست که آنچه چخوف را از انبوه کلان نویسندگان آبدوخیاری تمایز می بخشد این است که او در زندگی برای خودش این فرصت را ایجاد کرده که چنین تجربه هایی داشته باشد). جزیره محل تبعید انواع مجرمین و زندانیان سیاسی است، و شرایط به گونه ای نگون بختانه و دهشت زاست که در آن افراد سال ورودشان را به جزیره یکسره از یاد برده اند. تصاویری هولناک از شرایطی غیر انسانی: «به چنین گیر و دار کار و ستیز، وقتی آدم ها تا کمر در آب باطلاقها کار می کردند چنانچه یخبندانها و باران های سرد و درد دوری از زادگاه و درد رنجش ها و شلاق ها را هم بیافزاییم اندام های هراس انگیزی در ذهن قد بر می افرازند….مشغله عمده مردهای اینجا خرید اشیای زندانی ها و فروش شان، استثمار بیگانگان و زندانیان تازه کار، داد و ستد مخفیانه الکل، نزول خواری و قمارهای خیلی کلان است… [در مورد بند پابندی ها] همه ژنده پوش و گل آلود و پابند به پا… همه شان لاغر و انگار پشم و پیله ریخته… » گاهی چخوف برای انسانهایی که تا کمر در برابر این شرایط غیر انسانی خم شده اند استعاره ای بهتر از درخت نمی یابد: «اینجا در فضای باز هر درختی ستیز بی رحمانه ای دارد با بادهای سرد و یخبندان های شدید و در شب های بلند هراس انگیز پاییزی و زمستانی ناچار می شود با بی قراری به هر طرفی تاب بخورد و تا زمین سر خم کند و با درماندگی غژغژ سر دهد – در آن میان هیچ گوشی هم نیست که لابه هایش را بشنود… زندگی اینجا از بدو پیدایش … شکلی به خود گرفته است که فقط از طریق اصوات بی رحم و یاس آور قابل بیان است، در این میان باد سرد و خشماگینی که در شب های زمستانی از سوی دریا به درون شکاف می وزد یک تنه درست همان چیزی را می خواند که باید خوانده شود…»حالا در این شرایط غمبار، که ملال تمام حفره های وجود انسانی را پر کرده و تقریبا هر حسی و هر واکنشی را در وجود زندانیان کشته، جایی که «افراد از فرط ملای می خندیدند و به نیت ایجاد تنوع می گریستند»، فکر می کنید این زندانیان هنوز به چه چیزی حساس هستند؟ بله!عدالت!!! چخوف می گوید: «صعوبت اصلی کار نه در خود نفس کار، بلکه در شرایط و در کند ذهنی و بی وجدانی انواع کارمندهای دون پایه ای است که انسان در هر قدمی که بر می دارد ناچار است با بی انصافی و وقاحت و زورگویی شان روبرو شود… اما تبعیدی هر چه هم که سخت فاسد و بی انصاف باشدعدالتوانصافرا بش از هرچیز دیگری دوست می دارد و اگر آن را در وجود انسانهای بالاتر از خود نیابد، سال به سال دچار خشم و منتهای ناباوری می شود…»حالا شما در سرزمینی که بخش زیادی از مردمانش زیر خط فقر هستند و با یارانه روزگار می گذرانند فیش های حقوقی چندین میلیونی و میلیاردی را در نظر بگیرید و نگاهی هم به برنامه های «مفرح» رادیو و تلویزیون بیندازید.راستش را بخواهید این دفعه دیگر دارد واقعا خنده ام می گیرد. دست مریزاد از این همه هنر برنامه سازان!!! واقعا ما را خنداندید!!
نقل قول ها از کتاب جزیره ساخالین/ نوشته چخوف/ ترجمه سروژ استپانیان/ نشر توس