مردمان اتفاق نظر نداشتند که نام قبلی دارالوداع چه بوده. برخی از درود و برخی دیگر از وداعیه نام می بردند. برخی دیگر هم می گفتند که تا دیرزمانی پیش اصلا نامی نداشته. آنان چنین دلیل می آوردند که اولین بار قطاری در مسیر خود در این منطقه خراب شده بود، و خرابی اش مدتها به طول انجامیده بود، به طوری که مهندسین می بایست برای تعمیر قطار که چند ماه طول کشیده بود در چادرهایی اسکان پیدا می کردند. همین چادرها بعدا با گسترش خود شهر را به وجود آورد. البته شهری که بارها بخاطر بادهای شدید و بارانهای سیل آسا ویران شده بود، و هر بار از دل ویرانه ها شهر جدیدی – این بار محکم تر از شهر قبلی – روییده بود.
اما این شهر غریب دو ویژگی دیگر هم داشت که آن را از شهرهای دیگر متمایز می ساخت: اول اینکه قانون اساسی نداشت و دوم اینکه به جای حاکم، بابا داشت؛ فردی به نام باباخان مالک جان و مال و ناموس مردم بود، و هم او بود که قانون شهر به حساب می آمد: قانون همان چیزی بود که به صورت لحظه ای در ذهن باباخان نقش می بست. این دو ویژگی به کلی چهره شهر را دگرگون ساخته بود (البته وقتی قلم در دست دشمنان می افتاد می گفتند که شهری که با چادرهای پراکنده شروع شده اصلا از اول هم چهره ای نداشته). وضعیتی قاراشمیش در تمام سطوح شهر جاری بود: نه برای حرکت اسب و ستور در شوارع و خیابانها، نه برای حرکت مردمان در پیاده روها، نه برای زندگی مردمان در کنار هم، نه برای خرید و فروش مواد و مصالح ( پفک در کنار بسته سیمان به فروش می رسید)، نه برای رسیدگی به حقوق از دست رفته مردم و نه برای ارائه خدمات بهداشتی… کوچکترین نظم و ترتیبی وجود نداشت. اما باباخان خیلی از این وضع راضی بود و با افتخار بانگ بر می آورد که این نقشه ذهن من است.
در چنین آشفته بازاری مردمان ناراضی چطور مسائل خود را حل می کردند؟ چیزی به نام راه حل از اذهان به طور کلی زدوده شده بود، چرا که مرضی به نام سل نومیدی جان مردمان شهر را تهدید می کرد. همه می دانستند که اگر در گوشه ای از شهر نظم و قانون حکمفرما شود، به زودی بی نظمی باقی شهر آن را در خود خواهد بلعید.
شیر و پیر وقتی در مسیر سفرها و جستجوهای خود به این شهر رسیدند متوجه شدند که به آسانی و بدون تصادم نمی توانند از آن عبور کنند. این بود که شیر نگاهی به پیر انداخت و غرشی شدید کرد که آسمان و زمین به خود لرزیدند. مردمان برای لحظه ای به داخل خانه ها گریختند و به این وسیله راه عبور مسافران ما گشوده شد. پیر در حالی که جلوتر از شیر می دوید به او گفت: «بدو بدو که جای ماندن نیست». شیر در حالی که دستش را برای مردمی که از پنجره ها با چشمانی ترسان او را می نگریستند تکان می داد به آنها می گفت: «الوداع، الوداع». این را می گفت و دمش را روی کولش گذاشته بود و به سرعت به دنبال پیر از شهر روان شد و به اتفاق او سوار قطاری شدند که از شهر خارج می شد. قطاری که نه مقصدش را می دانستند و نه برایشان اهمیتی داشت. تنها نگرانی پیر خونی بود که از پای شیر می رفت: موقع سوار شدن به قطار باباخان ناغافل و از پشت سر شیر تیری به پای او شلیک کرده بود.