یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود و سحر آمیز آسمان، شهری بود در انتهای دنیا که مردمانش عاشق دریا بودند، و دریا هم عاشق آنها بود. گاهی که کسی غمی داشت، درد دلی داشت، دلش شکسته بود، روحش خسته بود، می رفت کنار دریا می نشست و با دریا حرف می زد. دریا هم خوب گوش می کرد، سوالاتش را جواب می داد، و وقتی دلش را خوب می تکاند راهی اش می کرد. در این شهر هیچ کس با هیچ کس دیگر رقابتی نداشت. دریا واسه همه ماهی داشت، برای همه فضای گردش داشت، و هیچ کس هم نمی توانست بخشی از دریا را مال خود کند و حصار بچیند و بقیه را راه ندهد و به دیگران فخر بفروشد. دریا تابستانها و زمستانها هم هوا را متعادل می کرد. خلاصه برایتان بگویم، رتق و فتق امور مردم با دریا بود. در این شهر نه پلیسی وجود داشت، نه زندان و بگیر و ببند، نه وکیل و دادگاه و وراج و اداره جات مختلف. تا صدای خوش آهنگ دریا بود، چه نیازی بود که آدمیان پای صحبت های بی سر و ته همنوعانشان بنشینند؟ حتی در این شهر تعداد پزشکان هم خیلی کم بود، چون کسی اصلا مریض نمی شد. روانپزشک که مطلقا نداشتند و رواندرمانی گروهی هم اگر لازم می شد مردم لب دریا جمع می شدند و با دریا حرف می زدند. اما کمک اصلی که دریا به مردم شهر کرده بود از چشمهای ظاهربینان پنهان بود: دریا افق ذهنی مردمان را باز کرده بود، و دیگر کسی از دریچه تنگ بخل و تنگ نظری و خبث و تعصب و قوم و قبیله بازی به دنیا نمی نگریست. تا می آمد افق ذهنی کسی بسته شود، دریا غرشی می کرد و چشمان او را به افقهای باز خود معطوف می کرد و افق او را باز می کرد. نه طبقه اجتماعی وجود داشت، نه تبعیض جنسی، نه نژاد پرستی و نه قوم پرستی. دریایی که از همه طبقات و تقسیم بندی ها جدا بود و بر بالای همه آنها می ایستاد، الگوی همه بود.
خشت اول این شهر را سرخپوستانی گذاشته بودند که زمین و زمان و آدم و آسمان و بر و بحر را یکی و یگانه می دانستند. در ابتدای تاریخ موجود – چون بخشی از تاریخ پاک شده بود – که اقوام دیگر به این شهر آمدند برای تفریح بجای شکار گنجشگ سرخپوستان را شکار می کردند و می خندیدند. سرخپوستان با آن لباسهای با ابهت و جلال و جبروتشان کجا، و آن گنجشگکان فسقلی کجا؟ معلوم است که کشتن سرخپوستان خیلی بیشتر حال می داد. اما دریا در برابر این ظلم بزرگ ساکت نماند. کشتار سرخپوستان که شروع شد دریا غرشی کرد تا آنها را به خود آورد و به آنها بفهماند که اگر به دیگران احترام بگذارند، می توانند از میوه هایی که قرنها فرهنگشان به بار آورده برخوردار شوند. البته متاسفانه تا مردم شهر به خودشان آمدند، نود درصد درصد سرخپوستان کشته شده بودند و دهکده هایشان ویران شده بود. مردم دیگر تاخیر را جایز ندانستند و از بین معدود سرخپوستان باقی مانده شهردارشان را انتخاب کردند و تا می توانستند به حال و احوال آنها که در اثر از دست دادن نزدیکان خود افسرده و سوگوار و خودکش شده بودند رسیدند، و اسم شهرشان را هم از شهر تیر به دار دریادلان تعویض کردند، و تمام عکسهای مربوط به کشتن و تار و مار سرخپوستان را هم سوزاندند و سعی کردند تا آنجا که ممکن است یاد ایام قدیم را زنده نکنند: زمانی که شهر دار شهر همان تیری بود که در قصه قبل از سرنوشتش آگاه شدیم. این تغییرات را که دادند سرخپوستان باقیمانده دست از خودکشی برداشتند و رو به مواد آوردند. دریا هم غرشی از سر شعف سر داد. مردم هم لازم نبود دیگر دائم به این فکر کنند که کل اقتصاد شهر با ماهی نمی چرخد، و بخش عمده اش دور از چشم دریا با فروش اسلحه در جنگهای دست ساز خاورمیانه تامین می شود.
خب راستش را بخواهید در چنین شهر پاستوریزه و پاکی داستان زیادی هم نمی توان تعریف کرد. اصلا مردم بیشتر گوش به زمزمه دریا داشتند، و گوششان به داستانهای تکراری همنوعانشان – مخصوصا آنها که تار و مار شده بودند – بدهکار نبود. این بود که مردمان شهر تصمیم گرفتند قدری مهاجر از شهرهای دیگر وارد کنند تا داستانهایی غیر از داستانهای قدیم اقوام سرخپوست برای گفتن داشته باشند. پیر و شیر هم که از مدتها پیش در دارالمجانین محبوس بودند هیچ وقت گذرشان به این شهر نیفتاد. البته اگر هم می آمدند دیگر نه کسی برای پرسیدن سوال پیش پیر می آمد، و نه کسی برای بستن گاوآهنش به پشت شیر چنگ می انداخت، چون دریا همه امور را رتق و فتق می کرد، به همه غذا می داد، و برای همه پرسشها پاسخی داشت. البته کسی هم خبر نداشت که مامن تیری که پیر و شیر دنبالش بودند، یا شاید هم تیری که دنبال آنها بود، در واقع همین شهر بود. دیر زمانی بود که مردمان این شهر هم این نکته را فراموش کرده بودند، و اگر صدای تیری هم می آمد، در میان غرشهای حاکی از خوشحالی دریا گم می شد.