یکی بود یکی نبود. سالها پیش از این در سرحدات کشور یاجوج و در مرز با کشور ماجوج شهری وجود داشت که چون اقتصادش بر پایه گمرکی بود که از کالاهای ورودی می گرفت به دارالگمرکات مشهور بود. حتما می پرسید دارالگمرکات دیگر چه صیغه ای است؟ بگویید دارالگمرک. اما عجله نکنید. واقعیت این است که اسم شهر در ابتدا همین بود، اما به مرور زمان با تاسیس اداره «گمرک داخلی» – که برای اولین نوع خود در جهان به شمار می آمد و مردمان شهر از این ابداع و نوآوری بسیار بر خود می بالیدند – دارالگمرک به دارالگمرکات تغییر نام داد. مامورین این اداره مسئول کنترل نامحسوس تمام روابط بین افراد در شهر بودند و با هر رابطه ای که خارج از روابط با فامیل درجه اول بود شدیدا می تاختند و آن را «کات» می کردند. (این توضیح را کسانی می دادند که عقیده داشتند جزء دوم کلمه گمر«کات» از همین کلمه «کات» آمده است). البته این نوع حر«کات» نه تنها به کات روابط نمی انجامید، بلکه باعث شیوع بیش از حد و حصر روابط زیر زمینی شده بود و برعکس هرزگی را رواج داده بود.
اما قصه تاسیس اداره «گمرک بر روابط انسانی» این بود که دانشمندان این شهر به این نتیجه رسیده بودند که تمام آلام و مصائب انسانی در نتیجه روابط انسانی پدید می آیند، و از آنجا که بهترین نوع درمان پیشگیری است، عجولانه نتیجه گرفته بودند که بهتر و آسانتر آنست که با کات کردن روابط به این مهم دست یافت، نه با استخدام و بکار گرفتن روانشناسان و روانپزشکان که به زندگی داخلی خلق الله سرک می کشند.
روزی از روزها شیر و پیر در حالی که گرم گفتگو بودند وارد شهر شدند. البته در گمرک وسایلشان را کلی زیر و رو کرده و مصادره کرده بودند و پیر مجبور شده بود برای آزاد کردن باقی وسایلشان یک ادوکلن ناقابل هزینه کند. چیزی از ورودشان به شهر نگذشته بود که ناگهان اتومبیلی صفیر کشان جلویشان ترمز کرد و ماموری از آن پیاده شد و به سرعت به طرف آنها آمد. شیر سراسیمه به پیر گفت: ببینم! باز از اون ادوکلن ها داری؟ مامور درآمد که: شما را دیدم که با هم اختلاط می کردید. پیر و شیر از تعجب ابروهایشان را بالا دادند. مامور ادامه داد: ببینم شما نسبتی با هم دارید؟ پیر گفت: ما دوستان صمیمی هستیم. البته زمانی بود که شیر می خواست جان مرا بگیرد، اما اکنون من جانم را مدیون او هستم. مامور گفت: گفتید که می خواست شما را بگیرد؟ یعنی الان با هم وصلت کرده اید؟ شیر در آمد که: ما هر دو نر هستیم. پیر تصحیح کرد: یعنی او نر است و من هم مردم. من گفتم می خواست جان مرا بگیرد، نه اینکه مرا بگیرد. مامور گفت: یعنی در اعقابتان هم وصلتی وجود نداشته؟ پیر چشمکی به شیر زد و گفت: راستش را بخواهید پدر بزرگ من زمانی در تیم چلسی بازی می کرد. شیر چشمان وق زده مامور را که دید گفت: خب سمبول تیم چلسی هم شیر است دیگر. پیر وسط حرف شیر پرید و به مامور گفت: راستی شما ادوکلن مصرف می کنید؟
هیچی دیگر. باقی داستان را خودتان می دانید. شیر و پیر در حالی که به سرعت از شهر خارج می شدند دیده شدند. شیر از اینکه چنین دوست عاقلی دارد که عقلش را به موقع به کار انداخته و در شهر مرزی ماجوج یک کارتن ادوکلن اصل خریداری کرده بسیار خوشحال بود و از داشتن چنین دوستی به خود می بالید.