«حیف که زنی!» این جمله ای بود که با خشم و غیظ فراوان از دهان مردان شهر دارالمیزان، هر وقت که از زنان به ستوه می آمدند شنیده می شد. البته این مربوط بود به زمانهای دور که هنوز مردان این شهر غلفتی و یک تیکه بیرون انداخته نشده بودند. داستان از این قرار بود که دارالمیزان شهری بود مصنوعی که در کنار پالایشگاه بزرگی برای اسکان زنان و مردان شاغل در آن که تازه پیوند ازدواج بسته بودند برپا شده بود. اسم آن را هم دارالمیزان گذاشته بودند چون تعداد زنان و مردان آن کاملا یکسان بود و به اصطلاح روی یک عدد خاص میزان شده بود. زنان امید داشتند که برابری حقوق زن و مرد هم در این شهر «نمونه» روزی برقرار شود؛ چه میزان در زبان عربی به معنی ترازو و به همین جهت سمبل عدالت بود. وقتی زنان از مبارزه برای میزان کردن حقوق زن و مرد خسته شدند، چاره ای اساسی اندیشیدند و تمامی مردان را با تیپا از شهر خود بیرون انداختند. اسم شهر خود را هم عوض کردند وگذاشتند دارالنساء. اما چیزی از این اقدام انقلابی و اساسی – که مثل سایر انقلابها امیدهای درخشانی به انقلابیون می داد – نگذشته بود که یک بیماری مثل طاعون شهر را فرا گرفت: بیماری ملال. زنان را می دیدی که در پیاده رو ها و سر گذرها روی زمین نشسته اند و به زمین خیره شده اند. آنها حتی دلشان برای کارتن خوابها و دریوزگان و لاتهای بزن بهادر شهر تنگ شده بود. تازه با رفتن مردان یک مشکل جدی دیگر هم ایجاد شده بود: خانه ها را سوسک برداشته بود و کسی هم دیگر حریف سوسکها نمی شد. البته خدا وکیلی مشکل دیگری وجود نداشت، تازه خیلی از مسائل اساسی و غیرقابل حل هم که برای قرنها غیر قابل حل به نظر می رسید به یک باره و بی مقدمه خود به خود حل شده بود.
موضوع در شورای شهر به شور گذاشته شد. هر کسی نظری می داد. یکی گفت بیایید مردان را که در دریا ریخته ایم یا آنهایی را که قسر در رفته و در دشت ها و دره های اطراف شهر پراکنده شده اند دوباره به شهر بازگردانیم، البته آنهایی که از حمله شیر و پلنگ و افعی و عقرب جان سالم به در برده باشند. دیگری سری تکان داد و ضمن تایید تذکر داد که چه بهتر که زخمی ها را که مایه دردسرند به حال خودشان رها کنیم. زن دیگر در آمد که این بر خلاف مصالح عمومی است، چون یحتمل تاکنون آنها مبتلا به انواع بیماریها شده اند و بازگشتشان بدبختی بیشتری برای شهر به ارمغان می آورد. در ضمن هیچ وقت نباید شکر گزاری را به خاطر بلایایی که رفتن مردان باعث شده از شهر رخت ببندد، فراموش کنیم. این حرفها یک جور ناشکری است و عذاب الهی را به دنبال دارد. زن دیگری گفت ما همینجوری از پس آنها بر نمی آمدیم، می خواهید از دست آنهایی که از دست پلنگ و نهنگ جان سالم بدر برده اند جان سالم به در ببریم؟! دیگری تذکر داد که همه این نعمتها به جای خود درست. ما کفران نعمت نمی کنیم. اما با ملال و سوسک چه کنیم؟ یادتان نرود که اینجا برای چه جمع شده ایم. حمام زنانه نیست که هر کسی هر چه به ذهنش می رسد بگوید. کمی روی مشکلات تمرکز کنید آخر. بعدا می رویم و در مساجد شکر خدا را به جا می آوریم. تازه در حمام هم کلی حرف با هم داریم. ولی کمی شلوغ نکنید به ببینیم بالاخره چه خاکی تو سرمان بکنیم (این خانم قدری عصبانی شده بود وگرنه معمولا از چنین کلمات درشتی استفاده نمی کرد). این حرفها همینطور ادامه داشت تا اینکه با طوفان ذهنی که ایجاد شده بود بالاخره فکر بکری به نظر یک نفر رسید. او بلند شد و ایستاد و با صدایی غراّ گفت: خانمهای محترم توجه بفرمایند. اشتباه نکنید. آنچه در این شهر کم شده مردانگی نیست – ما همه مان یک پا مردیم و «مردانه» بار زندگی را به دوش می کشیم – (در اینجا به خاطر استفاده از کلمه «مردانه» کمی غر غر از طرف فراکسیون فمینیست های سابق شورا شنیده شد ولی چون همه دیگر از روزها بحث خسته شده بودند به آن توجهی نکردند). سخنران ادامه داد: ما تنها به یک مرد نیاز داریم که مثل یک مترسک سمبل مردانگی باشد. یک زن ریزه میزه از انتهای مجلس بلند شد و با صدایی نازک گفت: حرف زدن خیلی آسونه. چطور این مرد رو پیدا کنیم؟ کدام مرد جرأت داره که به تنهایی به شهر ما برگرده؟!
این مباحثات همچنان روزها و روزها بدون حصول نتیجه ای ادامه یافت تا اینکه روزی پیر گذرش به شهر افتاد. زنان دور او جمع شدند و گفتند یا پیر! مشکل ما را به دست توانای خود حل کن. ما به این نتیجه رسیدیم که تنها وجود یک مرد می تواند مشکل شهرمان را حل کند، اما در عین حال فهمیدیم واقعا یک مرد نه کافی است و نه عملی، و دو تا مرد هم زیادی است. حالا مانده ایم چه کنیم. پیر در حالی که نفس هایش به شماره افتاده بود و نزدیک بود از ترس قالب تهی بکند به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: «من به خدا، به پیر، به پیغمبر هیچ مردی را نمی شناسم. یک دونه هم نمی شناسم چه رسد به یک دونه و خورده ای. تازه در یکی از شهرهای قبلی که بودم حبسی کشیدم که یه خورده مردانگی هم که داشتم ازم گرفت. خواهش می کنم که…» هنوز کاملا این کلمات از دهان او خارج نشده بود که یک دفعه دید زنان هورا کشان با گفتن «خودشه» او را سر دست بلند کرده اند و به سمت میدان اصلی شهر حرکت کرده اند. وسط میدان روی پایه سنگی که زمانی مجسمه یکی از فاتحین شهر بود، شیر آرمیده بود. با یک اردنگی او را از آن بالا روی زمین پرتاب کردند و پیر را جای او روی پایه قرار دادند و به او گفتند: نگران نباش. ما چیزی از تو نمی خواهیم. تنها چیزی که لازم است این است که در این میدان نقش مجسمه را بازی کنی!
اکنون سالهاست که بیماری ملال از دارالنساء رخت بربسته، طوری که دیگر کسی اصلا یادش نیست که روزگاری در این شهر چنین طاعون همه گیری وجود داشته. سوسکها هم دسته جمعی از آن کوچ کرده اند. پیر که لباسهایش دیگر ژنده شده، حتی دیگر پلک نمی زند و کسی درست نمی داند که مرده است یا زنده. این «مجسمه» ایست که با دستش افقی دور را نشان می دهد، افقی که هنوز وقتی عقل یا نفسی برایش باقی بوده قرار بوده خط سیر سفر بعدی اش را نشان دهد..