ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دارالعالمان!

یکی بود یکی نبود. امروز که می خواهم داستان دارالعالمان را برایتان بگویم، بایستی کمی در تاریخ به عقب برگردم: به زمانی که دارالعالمان شهری خواهر و متجاوز داشت به نام دارالخالیان. بین این دو شهر چنان که افتد و دانی، مانند بسیاری از شهرهای همسایه دیگر، از قرنها پیش آتش کینه و عداوت شعله ور بود. این همه در حالی بود که ساکنین این دو شهر شباهتهای فراوانی با هم داشتند، که مهمترینش ارزش فوق العاده ای بود که به کسب علم و دانش در آنها داده می شد، به نحوی که ارزش آن از نان شب هم واجب تر بود (سالخورده های دو شهر به یاد می آوردند که چطور مدتها پیش در یک قحطی ساکنان دارالخالیان کتابها را گاز می زدند).

باری، زیاد درد سرتان ندهم. دارالخالیان به وجود دانشگاه های متعدد خود می نازید، منتهی در این دانشگاه ها ساختاری نظامی حکمفرما بود؛ هر روز استادان از شاگردان بی نوا سان می دیدند، و اگر فرصتی باقی می ماند، و رژه ها مرتب و کامل بود، پس از آن کلاسها برقرار می شد. درجه های دانشگاهی مانند درجه های ارتشی به روی سینه افراد دوخته می شد، و شاگردان بایستی احترام اساتید را با پاکوبیدن به جا می آوردند. اساتید دانشگاه مانند تخم مرغهایی که روی شانه تخم مرغ به خواب ابدی فرو رفته باشند ثابت و لایتغیر بودند، و هیچ استادی یا فرد دانشی اجازه نداشت از بیرون دانشگاه بیاید و برای خودش در آنجا سخنرانی کند (یک دفعه که دانشجویی چنین خبطی را مرتکب شده بود و استادی را دعوت کرده بود، آن استاد و دانشجو را برای عبرت همگان در حیاط دانشگاه که به زحمت گل زنده ای در آن باقی مانده بود فلک کرده بودند). مطالبی که تدریس می شد قرن به قرن، واو به واو تغییری نمی کرد و شاگردان بیچاره بایستی عین کلمات ادا شده توسط استاد را برای او تکرار می کردند و هرگونه جرح و تعدیل در کلمات استاد مجازاتهای سختی به همراه داشت. به این ترتیب جای تعجب نبود که همیشه بین دانشجویان چند طوطی به چشم می خورد، و حتی یک طوطی کار را به جایی رسانده بود که به مقام استادی رسیده بود. البته این را هم بگویم که بخاطر سنگینی درجه های دانشگاهی که به سینه اش سنجاق شده بود مدتها بود که پرواز کردن را از یاد برده بود.

اما اوضاع در دارالعالمان به گونه ای دیگر بود. مردم همچنان عاشق دانش بودند، اما معتقد بودند که کسی تا تمام عمرش را دود چراغ نخورد و در زمینه ای تحقیق و تتبع نکند به آن دانش دست پیدا نمی کند. کسی هم مدارج دانش را مانند مدال به سینه اش نمی آویخت، و اصولا هر چه بیشتر می دانست ساکت تر می شد، و کمتر افاضه فضل می کرد. در واقع از دید مردمان این شهر دو معیار برای دانش وجود داشت: سکوت و فروتنی. راه انتقال دانش هم سینه به سینه بود نه کیلویی و فله ای. اگر کسی پس از سالها تحقیق و دود چراغ خوردن از این دو صفت برخوردار نمی شد او را با یک اردنگی بیرون می انداختند. بسیاری از این تیپا خوردگان بعدها از دارالخالیان سر در می آوردند، و به آنجا که می رسید برای انتقام گرفتن از دارالعالمان نقشه می کشید. البته این تنها آتشی بود که به آتش زیر خاکستر تنشی که بین این دو شهر گسترده شده بود اضافه می شد. البته قضیه برای دارالعالمان از یک خنده و تمسخر برای ساکنان شهر همسایه فراتر نمی رفت، اما موضوع برای دارالخالیان خیلی جدی تر بود، آنها حتی وزارتخانه ای تشکیل داده بودند به نام وزارتخانه امحای دارالعالمان، و هر روز برای نابودی کامل دارالعالمان نقشه می کشیدند. نتیجه این نقشه ها این شده بود که توپ بزرگی بسازند که قدرت تخریب یک شهر را داشته باشد. این توپ را به سمت دارالعالمان نشانه رفته بودند. منتهی مدتها درگیر میزان خرج باروتی بودند که بایستی در لوله توپ می ریختند، چون از یک طرف می خواستند تمام افراد دارالعالمان یک جا معدوم شوند، و از طرف دیگر می ترسیدند نکند انفجار توپ بلایی به سر خودشان بیاورد. سرانجام در یک روز بهاری شجاعانه خطر را به جان خریدند، لوله توپ را پر کردند و فتیله را آتش زدند: بوم! آنچه از آن می ترسیدند به سرشان آمد و شهر دارالخالیان با خاک یکسان شد، و اگر این چند سطر را هم نمی نوشتم شما هیچ وقت از وجودش باخبر نمی شدید.

پیر، که شهر به شهر و وادی به وادی گرد کره زمین می گشت در اصل از اهالی دارالعالمان بود. گرچه خودش دوست داشت از نام قدیمی این شهر استفاده کند و خود را اهل خوارزم به حساب بیاورد. هر کسی هم راجع به خوارزم از او می پرسید فورا چند بیت از حافظ می خواند و می گفت حافظ اینها را برای شهر من گفته. مخصوصا شعر محبوب میرزای مکتب خانه را خیلی تکرار می کرد: در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس…

ولی مدتها بود که دیگر مردم برای این تیپ اشعار تره هم خورد نمی کردند. پیر هم به ناچار از شهری به شهری دیگر می رفت.

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی