ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دارالشفاء یا دارالجنبان!

یکی بود یکی نبود. شهری بود در انتهای دشتی سرسبز و خوش آب و هوا که مخصوصا صیفی جات و میوه های تابستانی آن معروف بود و به تازگی در تقسیمات جدید کشوری نام آن را از دارالشفا به دارالجنبان تغییر داده بودند. وجه تسمیه شهر این بود که در این شهر بنا به تصویب شورای شهر از «عضو الجنبان» بجای پول برای داد و ستد استفاده می شد و آن عبارت از عضوی از بدن بود که دو شرط داشته باشد: اولا اندام بدن باشد – یعنی دست و پا و احیانا دم؛ و ثانیا جنبان باشد. بنا قانون خریدار هر کالایی یا خدماتی کافی بود با عضوالجنبان خود به مدتی که آن را ارزش کالا تعیین می کرد حرکتی، زبانم لال حرکات موزونی، جنبشی یا چرخشی انجام دهد تا فروشنده جنس مورد تقاضا را در اختیار او قرار دهد. البته از آنجا که قناعتی بی نظیر و مناعت طبعی کم نظیر در مردمان شهر پیدا می شد، آنان تنها به محصولات کشاورزی و دامی خود دل مشغول و راضی بودند و کمتر نیاز می شد از شهرهای مجاور خرید کنند و به این ترتیب استفاده از «پول کثیف» هم تقریبا منتفی بود. ناگفته نماند که آخر هر ماه حکومت «حق الجنبانی» را که فروشنده ها دشت می کردند با توزیع کالاها و مواد غذایی جبران می کرد. خلاصه که مردمان شهر از آلودگی های پولی بری بودند.

روزی پیر از این شهر خوشبخت و کامروا عبور می کرد. آنچه توجهش را خیلی جلب کرد صورت بی چین و چروک اهالی آن بود: گویی اخم و ترشرویی در اینجا ابدا معنایی نداشت (تنها چین های ریزی روی لپ افراد افتاده بود که آن هم نشان سالها لبخند زدن بود). مردمان همه گرد او فرا آمدند. پیر که تعجب و ترسی توام از این رفتار مردمان با خود داشت به سخن در آمد و گفت: از جان من چه می خواهید. مردمان گفتند: ما شنیده ایم که پیری از این شهر عبور خواهد کرد که سلسله «جنبان» مشایخ مشرق زمین است. می خواستیم ببینیم تو همانی هستی که گذشتگان وعده اش را به پدران ما داده بودند؟

پیر گفت: نه. و راهش را کشید و رفت. او در ذهن خود دارالشفا را جایی تصور کرده بود که آخر عمری می تواند در عافیت و بی خیالی در آن سر کند، ولی سوال مردمان او را به خود آورد و متوجه شد که اینجا هم محل رحل اقامت افکندن نیست. سر راه که داشت از شهر خارج می شد – دیگران به گرد پایش هم نرسیدند – از کودکی که مشغول جنباندن تیله بود پرسید: ببینم در اینجا به تازگی شیری دیده نشده؟ من دوستی داشتم که او را گم کرده ام و امیدوار بودم او را هم در این عافیتگاه و محل شفا پیدا کنم. کودک سرش را بالا آورد و به چشمان پیرمرد خیره شد و با دستش مزرعه سبزی را نشان داد که شیری در آن مشغول جنباندن دم اش بود و تاجی را هم جلوی پایش غلت می داد. پیر که یار قدیمی اش را شناخته بود بسیار خوشحال شد و به شتاب به سوی شیر رفت و پس از در آغوش کشیدن او احوالش را جویا شد. از چشمان شیر برق خوشحالی بیرون می ریخت. او گفت باورم نمی شد روزی به خاطر جنباندن دم و غلتاندن تاج بهم مواجب بدهند. وقتی یاد آن وحشیان می افتم که گاو آهنی به پشتم بسته بودند پشتم شروع می کند به لرزیدن. پیر گفت: آخ آخ یادته؟ شیر گفت: تازه نمی دانی که در آنجا به حال نزع و مرگ افتاده بودم. حتی می توانم بگویم که یک دفعه ملک الموت را هم دیدم. خوشبختانه آن وحشیان چون تصور می کردند که مرده ام جسدم را در بیابانهای اطراف شهر پرتاب کردند و من برای شفا کشان کشان خودم را به اینجا رساندم. می دانی چرا اسم اینجا تغییر کرده؟ یکی از دانشمندان این دیار کاشف به عمل آورده بود که منشا تمام بیماریها نجنبیدن است و اینطور بود که سکه رایج اینجا جنبیدن شد. و اینطور بود که نام شهر را هم برای جلوگیری از هجوم مردمان پول دوستی که دسته دسته برای گرفتن شفا به آن می آمدند به دارالجنبان تغییر دادند. شیر ادامه داد: ولی همه جریانات سخت گذشته تاثیر خوبی رویم گذاشت و آن این بود که «وج» شدم، یعنی گیاهخوار.  پیر که از تعجب دهانش باز مانده بود چیزی نبود که بگوید، فقط سرش را تکان می داد و مرتب می گفت عجب عجب! شیر ادامه داد: البته چاره ای هم نداشتم. اینجا غیر از صیفی جات و میوه که چیزی پیدا نمی شود.

شیر گفت: می بینی که من هم مانند تو سرگردانم و راحت یک جا بند نمی شوم. بگو ببینم از تیر خبری نداری؟ پیر با تعجب مضاعف گفت: تیر؟! شیر پاسخ داد: همانطور که تو شهر به شهر دنبال من می گشتی، من هم گمشده ای داشتم به نام «تیر پرتابی» – که در عالم دوستی تنها تیر صدایش می کردم – این همان تیری بود که حافظ در موردش گفته بود: «هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست» حالا من هر جا می گردم ببینم کجا به خاک نشسته پیداش نمی کنم که نمی کنم. آخر در طی این چند هزار سالی که آرش این تیر را برای تعیین مرزهای ایران… به اینجا که رسید پیر دیگر امانش نداد و یک دفعه با هیجان گفت: «خدا مرگم دهد این وصف تیر است؟» چه آشناست این تیر و چه دلنشین است این حکایت. خیلی دلم می خواهد با هم این تیر را پیدا کنیم…

اینجوری بود که گفتگویی که به نظر بی پایان می رسید در مورد جستجویی بی پایان برای تیر بین شیر و پیر در گرفت.

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی