ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دارالخوف!

ترس تمام مردم شهر را فرا گرفته بود. شبها مردمان خوابشان نمی برد و روزها با تجمع در خیابانها انتظار بلایی را می کشیدند که هر لحظه ممکن بود از آسمان نازل شود. اما ترس چی؟ بله، سوال خوبی است. «گودزیلا». مردمان آنقدر از این کلمه می ترسیدند که حتی از ورود آن به کاسه سرشان ابا داشتند، چه رسد به بر زبان آوردنش. لاپوشانی و سرکوب این کلمه کار را به جایی رسانده بود که  – چنان که همیشه سرکوب میوه های حیرت انگیزی به بار می آورد – این کلمه حضور نامحسوس خود را در هر جمله ای که مردمان دارالخوف به زبان می آوردند نشان می داد: تقریبا جمله ای نبود که این کلمه یا بخشی از آن به نحوی حضور خود را اعلام نکند. به این ترتیب کلمات خوب، خب (نشان بخش گود از کلمه گودزیلا)، زگیل، گواردیولا، گل، گول، گلاب، گزل، گز، گزمه و… یشترین کلماتی بود که ورد زبان همه بود.

البته در مدت صد و بیست و پنج سالی که از گودزیلا در خفا اسم برده می شد، هیچ وقت کوچکترین نشانه ای از او دیده نشده بود، اما باز هم برای اذهان مردم، تهدیدی دائم بود. در کتابها هم فقط در کتاب اول دبستان برای آموزش حرف «گ»، اشاره کوچک و گذرایی به اسم او شده بود:

این «گوشی» است.

مامان همیشه سرش در «تلگرام» است.

بابا از «گودزیلا» ترسید.

ولی این اسم در بقیه کتابها جزو موارد ممیزی به حساب می آمد. وقتی بچه ها در کلاس اول دبستان اسم او را می شنیدند، از معلم در مورد او سوال می کردند، ولی در نهایت این سوالشان بی پاسخ می ماند که این چه جور جانداری است که هیچ کس نه او را دیده، و نه اینکه اصلا می داند که چه شکلی است، ولی در عین حال همه از او می ترسند. به نام گودزیلا  با کلمه «همون» اشاره می شد، و به نوعی «همون» پاسخ تمام سوالات بود. وقتی کودکی از پدرش می پرسید: «بابا، بابا، این همه ترافیک چیه تو شهر؟ همه ماشینا که وایسادن؟» جواب می شنید که: «بخاطر همونه. وقتی مردم تو ترافیک می شینن و تخته نرد و شطرنج بازی می کنن و قلیون می کشن، دیگه یادشون می ره که همون وجود داره». یا وقتی بچه ای از پدرش می پرسید: «بابا، بابا، جغجغه برام می خری؟» پاسخ می شنید: «اینقدر سر و صدا در نیار. همون می شنوه میادا.»

این همه گذشت تا اینکه روزی سر و کار پیر – که حالا بخاطر ایفای چند ساله نقش مجسمه در دارالنساء لباسهایش همه ژنده شده بود – به آن شهر افتاد. پدر و مادر ها او را به بچه هایشان نشان می دادند و می گفتند: «عاقبت کسی که با همون در بیفته همینه.» کودکی از مادرش پرسید: «مامان، مامان، اون زگیل چیه روی دماغش؟» مادر جواب داد: «زبون به دهن بگیر. شاید این پیر راه حلی واسه این همون لامصب داشته باشه.» یکی از بزرگان شهر پیر را خطاب قرار داد و گفت: «ببینم سالها تجربه زندگی چه درسی به تو آموخته؟ کاری کن ما بتوانیم از زن و بچه های خود مواظبت کنیم». پیر سر فرو افکند و قدری به فکر فرو رفت، سپس سرش را بالا آورد و گفت: «چرا بارویی به دور شهر نمی کشید تا اینقدر ترس و واهمه پیدا نکنید؟ در ضمن پشت سر من شیری دارد می آید که…» مردمان دیگر حرفش را نشنیده گرفتند، بر او آفرین گفتند و سریع دست به کار کشیدن بارو شدند. درست شدن بارو بیش از پنج سال طول کشید، و در طی این مدت پیر پیاده به شهر بعدی رسید، و هیچ وقت متوجه نشد که با تمام شدن بارو، از بخت بد گودزیلایی بالدار بر دارالخوف یورش برده بود. شیر تازه شانس آورده بود که در بیابان گم شده بود.

.

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی