یکی بود یکی نبود. شهرکی بود به نام دانشگاه که در منطقه ای کوهستانی و نزدیک به دریا نضج گرفته بود؛ ماجرای شکل گیری این شهرک چنین بود که در ابتدا عده ای از افراد داعش که از جنگ و خونریزی و جنایت های یکنواخت خود و همکارانشان به ستوه آمده بودند به منطقه ای کوهستانی فرار کردند و شهرکی ساختند و اسم آن را داعشگاه گذاشتند. کم کم در طول زمان داعشگاه به جهت سهولت تلفظ به دانشگاه تغییر نام یافت اما ماهیت آن تغییری نکرد؛ همچنان داعشیان که دیگر با کسی نمی جنگیدند در محوطه شهرک خود برای سد جوع و گرفتن رتبه و مقام و حتی گاهی از سر تفنن – چون کار دیگری بلد نبودند و در مخیله شان نمی گنجید که اصولا کار دیگری در دنیا وجود داشته باشد – به جنگ و گریز و کشت و کشتار دوستان خود می پرداختند و شرح این جنگها را در دفترهای بزرگی گه دفتر دانش نامیده بودند ثبت می کردند. اما همین کلمه «دانش» مثل پتک در سرشان خورده بود و برای اولین بار در زندگی افکاری غیر از کشتن در ذهنشان جوانه زده بود، و همین باعث شده بود که اندوهی جانکاه در دلشان بخلد، که حالا که اسم شهرکمان شده دانشگاه، چرا این اسم متناسب با وقایع داخل آن نیست، و جنگ و خونریزی و وحشی گری تمامی ندارد. هر کسی برای رتبه و مقام در این دانشگاه فرضی، هر که جلویش بود را می درید و اگر کسی واقعا و از سر اتفاق فرد دانشی بود، اولین خوراک دوستان خود می شد. دلها خونین، چشمها اشکریزان، و جانها شرحه شرحه شده بود اما کسی نمی دانست چظور می تواند دانشگاه را همانطور که در اسمش اشتباها آمده به محل دانش تبدیل کند.
سالها گذشت تا اینکه پیری راهش به این مخفیگاه داعشیان افتاد. او که از شدت جنگ و خونریزی به وحشت افتاده بود به سرکرده وحشیان وعده داد که دو کلمه حرف دارد که اگر همگان به آن گوش جان بسپارند، به تدریج دانشگاه آنان نه مهد داعش، که مهد دانش خواهد شد. سرکرده هم همگان را به پای تپه ای که پیر قرار بود در آن سخنرانی کند دعوت کرد. پیر با دستش از داخل توبره ای که به همراه داشت تخم مرغی بیرون کشید و فریاد زد: هذه البیضه! [این تخم مرغ است] همه با خنده و مسخره بازی فریاد کشیدند: نه بابا! یکی گفت: یک وقت چشم بسته زیر آبی نری. پیر گفت: صبر کنید. اما این بیضه تخمی معمولی نیست. بیضه دانش است که من سالها برای تحصیل آن و بیرون کشیدن اش از محل خروجش خون جگر خورده ام. هر کس از این تخم مرغها بخورد به فاصله کوتاهی از فضل و دانش برخوردار خواهد شد. سرکرده با چشمانی از حدقه در آمده در حالی که از سخنان پیر تعجب کرده بود و دست می زد فریاد زد: به افتخار تو و اختراعت از این پس اسم این شهر را دارالبیضه خواهیم گذارد. همگان تشویق کنان و هورا کشان برای تصاحب توبره هجوم آوردند و گرچه تعداد زیادی از تخم مرغها زیر پا له شد، باقیمانده آنقدر بود که حداقل به هر سه نفر یک عدد برسد.
سال بعد که پیر باز از آن شهر عبور می کرد دید داعشیان به نحو وحشیانه تری مشغول لت و پار کردن خودشان اند. جلوی یکی را که تازه از کشتن همسایه دیوار به دیوار خود فارغ شده بود را گرفت و از او پرسید: ببینم مگر از بیضه هایی که من به شما دادم نخوردید؟ داعشی گفت: چرا. پیر گفت: چرا و مرض. پس چرا وضعتان این طوری است؟ داعشی گفت: همانطور که از لباسهایمان هم می بینی ما عاشق رنگ سیاهیم و سفید و سفیده را دوست نداریم. سفیده اش را دور ریختیم و زرده ها را خوردیم. این هم وضع امروزمان است. پیر دو دستی بر سرش کوفت و گفت: نگفتم سفیده ها را بخورید؟ داعشی گفت: گرفتی ما رو؟ کی گفتی؟ پیر تازه یادش افتاد که توضیح نحوه استعمال به خاطر هجوم مردم از سخنانش جا مانده بود. پیر حرف اصلی را نزده بود: اینکه زرده تخم مرغ چون دانشی است که بر تن می نشیند و افراد را وحشی تر و افسار گسیخته تر و دریده تر و سطحی تر می کند، و سفیده تخم مرغ به مثابه دانشی است که بر جان می نشیند و فرد را رام و فروتن می کند. پیر از داعشی پرسید: حالا سر کرده تان کجاست؟ داعشی پاسخ داد: دیشب او را خوردیم.
پیر در حالی که لبش را می گزید و قدری ترسیده بود به سرعت از شهر خارج شد و در حالی که روی دست خود می کوبید با خود می گفت تا من باشم وقتی اختراعی می کنم نحوه استعمالش را هم در دفترچه راهنمایی بنویسم و بگذارم جوفش. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. البته یادش افتاد که این کار هم فایده ای نداشت چون این داعشیان که اصلا سواد نداشتند. این را گفت و پیش از اینکه او را بخورند فرسنگها از شهر دور شد. شانس آورده بود که سفرهای متعدد گوشت تنش را ریخته بود و او را بسیار لاغر و لندوک کرده بود و به این ترتیب حضور کوتاه او در شهرک اشتهای کسی را تحریک نکرده بود.