برای تو که گفتی «می میرم برای حافظ»…
برگ بید در خون خورشید غوطه خورد
غروب شامگاه و پگاهی دیگر
با خون عاشقان در آمیخت
و بلبلان نغمه های عشق را بر شاخساران طنین کوهساران بخشیدند
و رگهای پر تپش جماعت هول و غریب در خاک خطاپوش گم شد
و ستارگان ستایش بر درگاه دوزندگان سخن فرود آمدند
و عشق را فصلی دیگر شد
و برف و کلاه و شال به هم آمیختند
تا عشق را سرودی دیگر بخشند
سرود ناتمام بودن
سرود ناتمام شنودن
از میان تمام باغهای تو
آنگاه که جز باد پیام آوری نیست…
جوجه گان در آشیانه های خود به سردی زمهریر زمستان لرزیدند
تا عشق
دستان یخ زده کبک و بوف زمستانی را بر سر در مدارس قدیم نقش کند
و شعله قرون
از پی نفوس گرم اسبان
هرم گرما را بکوچاند به کوچه های ما
با سرود زمستان…
۳/۱۰/۹۳ جم