تک درخت تنهای بالای تپه
تنها یک فکر دارد:
” خورشید
کی بر می آید؟”
سوزش باد
برای او
زهدان هوش است
و سرمای برف
رخت بی لک
او را به هممه و غوغای بازار مسگران بی توشه چکار؟
به دود- نفس های پر آتش آدمیان
که کنده های خیس را
مهمان خانه دل کوچکشان کرده اند
که کنده های خیس گران ترند
و لابد ارزشمند تر!
بگذار درخت
نوشداروی خورشید را
قطره قطره بنوشد
از پوستی که ستبری اش
تنها نشان غمی کهن است
ای باد!
مردانه بتاز!
ای خورشید!
مردانه بتاب!
ای برف!
مردانه ببار!
منتظر بر سر شیب جاده های همهمه
با یک فکر
“خورشید
کی بر می آید؟”