ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

بی رنگی – بخش دوم

یک توضیح – کتاب شوخی های کیهانی ایتالو کالوینو در اصل از ۱۲ داستان تشکیل شده که داستان بی رنگی داستان پنجم آن را تشکیل می دهد. قبلا چندتایی از این داستانها را در این سایت خوانده بودید. اما اینکه چرا داستان پنجم این کتاب به عنوان حسن ختام پیش از چاپ کتاب در اینجا منتشر می شود نکته ای دارد که امیدوارم پس از خواندن بخش دوم و پایانی داستان «بی رنگی» به آن پی ببرید. نکته ای به عنوان سایت ما ارتباط دارد. ف.پ

 

…این چیزی بود که هرگز قبل از اون دیده نشده بود: یه حباب عظیم مایع داشت دور زمین ورم می کرد و کامل داشت اون رو احاطه می کرد؛ خیلی زود حتما اون تمام ما رو از سر تا پا فرا می گرفت، و چه کسی می تونست حدس بزنه که بعدش چی میشه؟

من توپ رو به طرف آیل از روی یه شکافی که رو زمین بود پرت کردم، اما به طرز غیرقابل توضیحی پرتاب من از اونکه فکر می کردم جون کمتری داشت، و تلپی افتاد تو شکاف؛ توپ انگاری که یک دفعه وزنیش چندین برابر شده بود؛ نه راستش رو بخواین این اون شکافه بودکه یک دفعه به طور عظیمی دهن باز کرده بود، و حالا آیل خیلی دور شده بود، و بین ما یک چیز مایع و متموج بوجود اومده بود و داشت در محل اتصالش با صخره ها کف بیرون می داد، و من از لبه این صخره ها خم شدم و فریاد زدم: «آیل،آیل!» و صدای من، انعکاس صدام به نحو وحشتناکی بلند پخش شد، طوری که اصلا فکرش رو نمی کردم، و صدای غرش موجها تازه از صدای منم پیشی گرفت. چطوری بگم اصلا: چیزی نمی شد سر در آورد که داره چه اتفاقی می افته.

دستام رو روی گوشام که کر شده بود گذاشتم، و همون موقع حس کردم که نیاز دارم که بینی و دهانم رو هم بپوشونم، تا جلوی تنفس مخلوط مست کننده ی اکسیژن و نیتروژنی رو که احاطه ام کرده بود بگیرم، ولی بیشتر از همه نیاز داشتم که چشمام رو بپوشونم، چون نزدیک بود از حدقه در بیاد.

مایع عظیمی که داشت جلوی پاهای من پخش می شد یک دفعه رنگ جدیدی پیدا کرد، که کورم کرد، و یک دفعه یه جیغ فصیح در گلویم منفجر شد که کمی بعد یه معنی خاصی رو پیدا کرد: «آیل! دریا آبیه یار گله داره!»

اون تغییر بزرگ که مدتها بود انتظارش رو می کشیدیم اتفاق افتاده بود. حالا دیگه روی زمین هوا و آب وجود داشت. و روی اون دریای آبی نوزاد، خورشید – که اونم رنگی بود – داشت غروب می کرد، یه رنگ کاملا متفاوت و حتی خیلی وحشی تر. این بود که من دوره افتاده بودم که به جیغ های بی معنی ام ادامه بدم، جیغایی مثل این جیغ: «چه قرمزه این خورشید، آیل!آیل! چه قرمزه یار گله داره!»

شب فرا رسید. حتی تاریکی هم متفاوت بود. منم همینطور دنبال آیل می گشتم، و از گلوم جیغایی بیرون می دادم که نه شعر بود و نه شعور، فقط جیغایی بود که اون چیزی رو که می دیدم وصف می کرد: «ستاره ها زردن، آیل گله داره!»

من اون ور تو اون شب یا روز و شبهایی که از پی اومدن پیدا نکردم. هر جا رو می دیدی تا چشم کار می کرد دنیا داشت رنگایی رو از خودش بیرون می داد، رنگهایی که همینطور تازه بودن، ابرای صورتی در کومولوس های بنفش که از خودشون برق های طلایی در می کردن؛ بعد از طوفان ها رنگین کمانای گسترده تازه وجود رنگهایی رو، با تمام ترکیبات ممکنشون اعلام می کردن که هنوز دیده نشده بودن. و کلروفیل هم داشت یواش یواش پیشرفت می کرد: خزه ها و جلبکها داشتن در دره هایی که آب های سریع جریان داشت سبز می شدن. همه اینها نهایتا اون زمینه ای بود که لایق خوشگلی آیل باشه؛ اما خود آیل اونجا نبود! و بدون اون تماام این تجمل اقیانوس رنگها به نطر من بی فایده بود، هرز بود.

تمام دور زمین رو گشتم، چیزایی رو دیددم که یه موقعی فکر می کردم خاکستری ان، و هنوزم تعجب می کردم که می دیدم آتش قرمزه، یخ سفیده، آسمون آبی رنگ پریده اس، زمین قهوه ایه، یاقوتای سرخ سرخ یاقوتی ان، یاقوتای زرد زرد یاقوتی ان، زمردای سبز سبز زمردی ان. و آیل؟ هر چی مخم رو به کار می گرفتم اصلا نمی تونستم حدس بزنم که اون الان چه شکلی می تونه باشه.

اون باغی که پر از کهن ستونها بود پیدا کردم، حالا دیگه با درخت و علف سبز سبز شده بود. در استخرهای ساکت ماهیهای سرخ و آبی و زرد داشتن واسه خودشون شنا می کردن. دوستای آیل هنوزم روی چمنا لم داده بودن، و یه توپ رنگین کمونی رو به سمت هم پرت می کردن: اما چقده عوض شده بودن! یکیشون بلوند شده بود با پوست سفید، یکیشون مو خرمایی بود با پوست زیتونی، یکیشون موقهوه ای بود با پوست صورتی، یکیشون هم مو سرخ بود با یه عالمه کک مکای تو دل برو.

من جیغ زدم: «آیل! اون کجاس؟ آیلم کجاس؟ چه شکلی شده؟ چرا با شماها نیس؟»

لب دوستاش سرخ بود، دندوناشون سفید، و اون وقت: زبونا و لثه هاشون صورتی بود. نوک سینه هاشونم صورتی. چشاشون آبی کبود فام، سیاه آلبالویی،فندقی،بلوطی.

اونا جواب دادن: «چرا… آیل…اون رفته… ما نمی دونیم…» و برگشتن سر بازیشون.

سعی کردم موها و پوست آیل رو تجسم کنم، هر رنگی که می تونستم به تصور آوردم، اما نتونستم بفهمم واقعا اون چه شکلیه؛ و این بود که چون دنبالش می گشتم، تمام کره خاک رو گز کردم.

با خود م فکر کردم: «اگر اون این بالا نیست، معنیش اینه که اون پایینه» و اولین زمین لرزه ای که اتفاق افتاد، خودم رو داخل یک شکاف انداختم، و تا دل و روده زمین پایین رفتم.

تو تاریکی داد زدم: «آیل! آیل! بیا ببین بیرون چقده خوشگل شده!»

انقده جیغ زدم که صدام گرفت، و یه دفعه تو اون سکوتی که پیش اومد صدای نرم و نازک آیل به من جواب داد: «سیس. من اینجام. چقده جیغ و داد می کنی؟ چی می خوای از جونم؟»

هیچ چی نمی تونستم ببینم. «آیل! بیا با من بیرون. ایکاش می دونستی … بیرون…»

«من دوسش ندارم، بیرونو…»

«اما تو، قبلا…»

«قبلا قبلا بود. حالا دیگه فرق کرده. همه چی قروقاطی شده.»

دروغ گفتم. «نه، نه. یه مدت کوتاهی رنگا عوض شدن. مثل اون موقعی که دنباله دار اومده بود! حالا دیگه تموم شده. همه چی مثل سابقه. بیا، از چیزی نترس…» فکر کردم اگه اون بیرون میومد، فوقش یه مدتی گیج می زد، اما بعدش به رنگا عادت می کرد، خوشحال می شد، و می فهمید به خاطر خیر و صلاح خودش بوده که من دروغ گفتم.

«واقعا؟»

«چرا آخه باید برات قصه ببافم؟ بیا، بزار ببرمت بیرون.»

«نه، تو برو. من دنبالت میام.»

«اما من برای دیدنت صبر و قرار ندارم.»

«منو ببینی می فهمی هنوز همون شکلی ام. برو و پشت خودت رو هم نگاه نکن.»

کریستالای تلور راهمون رو روشن می کردن. لایه های صخره مثل پره های بادبزنی از هم باز شده بودن و ما از بین شکافا جلو می رفتیم. من صدای قدمای نرم آیل رو پشت سرم می شنیدم. یه تکون دیگه به خودمون می دادیم بیرون بودیم. من روی بازالت و گرانیتی که به شکل پله در اومده بود و مثل صفحات کتاب ورق می خورد می دویدم: هنوز پامون رو بیرون نذاشته بودیم که شکافی که ما رو داشت به بیرون هدایت می کرد یه دفعه ای گشاد شد، پوسته زمین از این شکاف دیده می شد، که آفتابی و سبز بود، و نور یک باره از اون بیرون ریخت روی ما.

حالا دیگه می تونستم اون رنگای روشن رو حتی روی صورت آیل ببینم… برگشتم تا شکل ماهش رو ببینم.

صدای جیغش رو شنیدم، و اینکه یکه دفعه به تاریکی فرار کرد، چشمای من که نور کورشون کرده بود چیزی رو دیگه تشخیص نمی داد، و اون وقت دررررق صدای یک زمین لرزه اومد که همه چی رو به کام خودش کشید، و یه دیوار صخره ای یک دفعه بین من و اون قد کشید.

«آیل! کجایی تو؟ سعی کن بیای زودتر اینور، قبل از اینکه این صخره وایسه!» و هی این ور و اون ور دویدم و سعی کردم یه منفذی پیدا کنم، اما اون صخره صاف و خاکستری یک دست بود، و دریغ از یه شیار.

یه سلسله جبال عظیم اون جا درست شده بود. همون موقعی که من به بیرون و به فضای باز پریده بودم، آیل پشت صخره مونده بود، و در دل و روده های زمین حبس شده بود.

«آیل! کجایی تو؟ چرا بیرون نیستی؟» و من تمام اون منظره ای رو در پای من گسترده شده بود نگاه کردم. و یک دفعه تموم اون چمنای سبز نخودی که ازشون اولین گلای سرخ بیرون زده بودن، تمام اون مزارع زرد قناری که تپه های طلایی رو هاشور زده بودن و  به دریایی که تلالؤی آبی داشت منتهی می شدن، تمامش خیلی برام پیش پاافتاده، مبتذل و دروغین اومدن، درست در نقطه مقابل شخص آیل، دنیای آیل، ایده ای که آیل در مورد زیبایی داشت، و فهمیدم که جای اون هیچ وقت نمی تونست اون بیرون باشه. و من با تاسف و ترس فهمیدم که، اون بیرون موندم، که هیچ وقت نمی تونم از اون درخشش طلایی و نقره ای فرار کنم، از اون ابرای کوچیکی که از آبی کمرنگ تا صورتی بودن، اون برگای سبزی که هر پاییز زرد می شدن، و اینکه دنیای کامل آیل دیگه برای همیشه از دست رفته، اونقدر از دست رفته که من دیگه هیچ وقت تصورش رو هم نمی تونم بکنم، و هیچ چیزی هم نمونده که بتونه اون دوران رو به یاد من بیاره، حتی یه خاطره دور رو، هیچی، شاید به جز اون دیوار صخره ای و خاکستری سرد…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی