این بخش از کتاب شوخی های کیهانی فصل آخری است که در اورفه گذاشته می شود، چون کتاب تمام شده و دیگر بایستی منتظر انتشارات نگاه بود تا ببینیم آن را کی چاپ می کند – ف.پ
بی رنگی[۱] – بخش اول
زمین تا پیش از تشکیل اتمسفر و اقیانوس هایش، بایستی به شکل توپ خاکستری رنگی بوده باشد که در فضا می چرخیده است. درست همان شکلی که اکنون ماه دارد؛ طوری که اگر اشعه های ماورای بنفشی که خورشید می پراکند، مستقیما وارد زمین می شدند، تمام رنگها را متلاشی می کردند، به همین جهت هم هست که صخره های سطح ماه به جای اینکه مانند صخره های زمین رنگی باشند، تنها از گرد خاکستری رنگ و مرده ی یکدستی پوشیده شده اند. اگر امروزه زمین چهره ی چند رنگی دارد، به یمن وجود اتمسفر است، که نور قاتل را می پالاید. بعله.
کفکفک با اطمینان گفت یک کمکی یکنواخته، اما هر چی باشه خیلی آرومه. من می تونستم با حداکثر سرعت کیلومترها حرکت کنم، همونطوری که می تونین وقتی هیچ هوایی دور و برتون نیست حرکت کنین، و هر چی می دیدم تا چشم کار می کرد همه اش خاکستر بود رو خاکستری. هیچ تضاد مشخصی وجود نداشت: تنها سفید سفید واقعی که وجود داشت، اگه می تونست وجود داشته باشه، تو مرکز خورشید بود و شمام نمی تونستین حتی با چشاتون یک نگاه دزدکی بهش بندازین؛ و تازه از مشکی مشکی هم به اون صورت خبری نبود، حتی تاریکی شب هم وجود نداشت، چون تمام ستاره ها همیشه روشن بودند. گور نداشتیم کفن داشته باشیم. تا چشم کار می کرد افقی وجود داتش که تمامی نداشت، و از دل اون رشته کوه هایی بیرون می زد، کوه های خاکستری، روی دشتهای صخره ای خارک… خاکستری؛ و همینطور که من قاره به قاره گز می کردم هیچ وقت به یک ساحل نرسیدم، چون که اقیانوسها و دریاچه ها و رودخونه ها هنوز این ور و اون ور زیر خاک بودن
خیلی به ندرت اون روزا چشمت به تنابنده ای می خورد: از بس که ما کم بودیم! واسه اینکه با اون ماوراء بنفش دوام بیاری بایستی قناعت پیشه می کردی. از همه بالاتر اینکه همین نبود اتمسفر از هر راه ممکن صاف می رفت تو چشمت، مثلا شهاب سنگها رو در نظر بگیر: اونا مث تگرگ از همه سوراخای آسمون می ریختن پایین، چون که اون موقع ما اتمسفری که امروزا هست نداشتیم، که بهش مثل اینکه به سقف می خورن برخورد می کنن و متلاشی می شن.
خب اون موقع سکوت وجود داشت: جیغ و فریاد کردن هیچ فایده ای نداشت! هیچ هوایی وجود نداشت که مرتعش بشه، به همین جهت هم همه ما هم کر بودیم و هم کور. درجه هوا؟ هیچ چیزی تو دور و اطراف نبود که گرمای هوا رو تو خودش نگه داره: وقتی شب می شد اونقدر سرد بود که می تونستی یخ بزنی. خوشبختانه که پوسته زمین زیرمون وجود داشت که از زیر گرممون بکنه، تا تمام اون مواد معدنی مذاب که داشتن تو روده های سیاره مون متراکم می شدن. شب ها کوتاه بودن (مثل روزها: چون که زمین اون موقع مثل فرفره می چرخید)؛ من در حالی که یه صخره خیلی گرم رو در آغوش می گرفتم می خوابیدم؛ سرمای خشکی هم که دور و اطرافمون بود خیلی هم واسه جیگرمون جلا دهنده بود. به زبون دیگه، تا اونجا که مربوط به آب و هوا می شد، اگه راستش رو بخوام بگم، اونقدرهام در فقر و فاقه نبودیم.
خلاصه که میون اون همه چیزای ضروری که ما مجبور بودیم بدون وجودشون سر کنیم، نبود ن رنگها – همونطور که می تونین تصورش کنین- اصلا مشکلی به حساب نمی اومد: حتی اگر می دونستیم که اونا وجود دارن، به اونا به چشم یه تجمل نامناسب نگاه می کردیم. تنها ایرادش فشاری بود که به چشممون می اومد وقتی که دنبال چیزی یا کسی بودیم، چون وقتی همه چی بی رنگ بود، هیچ فرم و شکلی هم نمی شد از اون چیزی که پشت یا اطرافش بود تمایز داده بشه. به زحمت می شد چیزی رو در حال حرکت تشخیص داد: یه قطعه شهاب سنگ رو که می چرخید، یا دهن بازکردن مارپیچ یه شکاف زمین لرزه ای رو، یا یه lapillus رو که داشت از دهنه یه آتشفشان به بیرون پرتاپ می شد.
اون روز من داشتم از میون یه آمفی تئاتری از صخره های سولاخ سولاخ و اسفنجی می گذشتم، صخره هایی که همه شون رو قوسهایی که از پشت تو هم فرورفته بودن تشکیل شده بودن؛ به سطح خیلی ناهمواری که در اون نبود رنگ رو یه سری سایه های مقعر و مشخص هاشور زده بود. و میون ستونهای این قوسهای بی رنگ یه نوع برق بی رنگی به چشمم خورد که تند و تند حرکت می کرد، یه دفعه میومد و زرتی مخفی می شد: دو تا بارقه ی تخت که یکهو ظاهر می شدن و یک هو غیبشون می زد؛ من هنوزم نفهمیده بودم اونا چی هستن، اما هنوز هیچ نشده عاشق شده بودم و داشتم می دویدم، اونم دنبال چشمای شهلای آیل.
از یه سرزمین لم یزرع شنی سر در آوردم: جلو رفتم و در تلماسه هایی که همیشه یه شکل بودن و با اینحال، یک شکل نداشتن غرق شدم. بستگی به اینکه از چه زاویه ای بهشون نگاه می کردی، تیغه های تلماسه ها شبیه بدنهایی بود که رو زمین دراز کشیده باشن. این طرف می تونستین تقریبا فرم دستی رو ببینین که روی یک سینه لطیف خم شده بود، و کف دستی که استراحتگاه یک چانه شده بود؛ اون ور انگارکی یه پای جوون با یه شصت مایل و درشت به نظر می رسید که دارن از زیر شن ها میان بیرون. همینکه وایساده بودم تا این اشکال رو ورانداز کنم، شاید یه دقیقه هم بیشتر گذاشت تا من دوزاری ام بیفته که ای بابا! درست جلو چشمم، این خرپشته شنی نیست که هست، بلکه همون چیزی هست که دنبالش می گردم.
آیل اونجا دراز کشیده بود، بی رنگ، غرق در خواب، روی شنهای بی رنگ و نشان. من همون نزدیکش نشستم. این همون فصلی بود – البته حالا می دونم اینجوریه – که دوره ماورای بنفش روی سیاره ما داشت به انتها می رسید؛ یک نوع زندگی داشت تموم می شد و داشت آخرین حد اعلای زیبایی خودش رو به نمایش می گذاشت. هیچ موجودی که تا این حد زیبا باشه رو هرگز زمین به چشم خودش ندیده بود که من الان داشتم جلوی چشم خودم می دیدم.
آیل چشماشو وا کرد. منو دید. اولش فکر کردم نمی تونه منو ببینه – همونطور که در مورد اونم برای من اتفاق افتاده بود – و منو از بقیه دنیای شنی تشخیص بده؛ بعدش به نظر رسید که اون تو من اون حضور ناشناخته ای که دنبالش می کرد رو شناخته و ترسیده. اما آخر سر اون از ماده مشترکی که ما رو ساخته بود باخبر شد، و یه برق نیمی ترس و نیمی لبخند تو نگاهی که به من می انداخت دیده شد، که باعث شد منم یه ناله خفیفی که حاکی از خوشحالی بود از خودم بیرون بدم.
من با ایما و اشاره شروع به صحبت کردن کردم. گفتم : «شن، غیر شن» اولش به محیط دور و ورمون اشاره کردم، بعدش به خودمون.
اون با سر اشاره کرد که بلی، فهمیده بود.
گفتم: «صخره، غیر صخره» تا بعه شیوه استدلالم ادامه بدم. این اون دوره ای بود که هیچ مفهومی در دسترسمون قرار نداشت: مثلا اینکه مشخص کنی که ما دوتا چی هستیم، چه اشتراکاتی داریم و از چه جهت متفاوتیم، چیز اصلا ساده ای نبود..
سعی کردم با ایما و اشاره بگم: «من. تو – نه – من»
قات زد.
خودمو تصحیح کردم: «بله. تو – مث – من ، فقط خیلی زیاد».
یه مقدار اطمینانش جلب شد، اما هنوزم مشکوک به نظر می رسید.
سعی کردم بگم: «من، تو، باهم، دو دو»
پقی از خنده ترکید و شروع کرد به دو.
ما روی ستیغ آتشفشانها شروع کردیم به دویدن. در خاکستری ظهر موهای پریشان و پراّن آیل و زبانه های آتشی که از دهانه آتشفشان بیرون زده بودند بسان بالهایی با بال بال زدن کمرنگ و همسان به هم جوش خورده بودند.
بهش گفتم: «آتش. مو». «آتش همان مو»
به نظر می رسید که متقاعد شده.
پرسیدم: «قشنگ نیس؟»
جواب داد: «قشنگ»
خورشید داشت به داخل یه غروب سفید فرو می رفت. اونجا تو کمرگاه صخره های کدر، اشعه ها که از پهلو بهش می خوردند، باعث شدن که بعضی از صخره ها شروع کنند به درخشیدن.
گفتم: «سنگا اونجا دو جور. قشنگ، ها؟»
اون جواب داد: «نه» و روش رو کرد اون ور.
اصرار کردم: «سنگا اونجا قشنگ، ها؟» و به خاکستری براّق سنگا اشاره کردم.
«نه» نگاه هم نکرد.
بهش پیشنهاد کردم: «به تو، من، سنگا اونجا!»
«نه. سنگا اینجا!» آیل اینجوری جواب داد و به یک کپّه سنگای تیره چنگ زد. اما هنوز اینو نگفته بود که من جلو دویدم.
با سنگای درخشانی که جمع کرده بودم برگشتم، اما بایستی مجبورش می کردم تا اونا رو ورداره.
سعی کردم تحریکش کنم: «قشنگ!»
«نه!» اعتراض کرد، ولی به اونا نگاه کرد؛ حالا که اشعه خورشید رفته بود اونا مثل سنگای دیگه کدر به نظر می رسیدن؛ و حالا تازه اون داشت می گفت: «قشنگ!»
شب دیگه رسیده بود، اولین شبی که من می گذروندم و یه صخره رو بغل نکرده بودم، و احتمالا به همین دلیل هم بود که به طرز سنگدلانه ای کوتاه به نظر می رسید. نور هر لحظه می خواست آیل رو پاک کنه، و روی موجودیتش سایه یک شک رو بندازه، اما سیاهی باعث می شد من مطمئن بشم که اون اونجاست.
روز برگشت تا دوباره زمین رو با قلم موی خاکستری اش رنگ کنه؛ و نگاهم همین طور اطراف رو گشت اما آیل رو ندید. یه جیغ خفه از خودم بیرون دادم: «آیل! چرا فرار کردی؟» اما اون جلوی من بود و اونم داشت دنبال من می گشت؛ اون نمی تونست منو ببینه و به آرومی فریاد می زد: «کفوفک! کجایی؟» تا وقتی که به نگاه ما تاریکی راه پیدا کرد، و تونستیم اون روشنایی دوده ای رو ببینیم و طرح یه ابرو، یه بازو و یه ران رو تشخیص بدیم.
اینجا بود که سعی کردم هدیه هایی رو رو سر آیل بریزم، اما به نظرم هیچ چیزی نبود که لایق آیل باشه. دنبال هر چی بگین گشتم که یه جوری با سطح یکنواخت دنیا یه فرقی داشته باشه، هر چی که نقطه نقطه یا لکه و پیسی داشته باشه. اما خیلی زود متوجه شدم که آیل و من سلیقه های مختلفی داریم، اگه نگم سلیقه های متضاد: من داشتم دنبال یه جهان تازه ای می گشتم که در ورای اون جلا و پتینه ی محوی باشه که همه چیز رو اسیر خودش کرده بود، من هر نشونه ای، هر ترکی رو امتحان می کردم ( راستش رو بخواین یه چیزی داشت تغییر می کرد: در نقاط خاصی بی رنگی داشت با جرقه های رنگارنگی بیرون می زد)؛ بجاش آیل یه مقیم خوشحال سکوتی بود که در اونجایی که هر تغییری کنار گذاشته می شه حکمرانی خودش رو شروع می کنه؛ برای اون هر چیزی که می خواست خنثایی مطلق تصاویر رو بشکونه یه ناهماهنگی وحشیانه به نظر می اومد؛ زیبایی برای اون فقط وقتی آغاز می شد که خاکستری هر آرزوی طول و درازی برای اینکه چیزی غیر از خاکستری وجود داشته باشه رو کشته باشه.
چطور می تونستیم همدیگه رو بفهمیم؟ هیچ چیزی توی دنیا که جلو چشامون پیدا می شد کافی نبود تا اون چیزی رو که ما واسه هم حس می کردیم منتقل کنه، اما همون موقع که من با خشم سعی می کردم ارتعاش و تنوعی رو از چیزها بچلونم و بیرون بکشم، اون سعی می کرد هر چیزی رو به اون بی رنگی که ورای جوهره ی مادی غایی شون بود بالا ببره.
شهاب سنگی از آسمون گذشت، و دنباله اش جلوی خورشید حایل شد؛ مایع آتشین دورش برای لحظه ای اشعه های خورشید رو فیلتر کرد، و یک دفعه دنیا تو نوری غوطه ور شد که هرگز پیش از اون دیده نشده بود. ترک های صورتی در پای صخره های نارنجی دهن باز کردن، و دستای بنفش من به شهاب سنگ سبز و آتشین اشاره می کردن و فکری که برای اون هنوز کلمه ای زاده نشده بود یک دفعه شروع کرد به فوران کردن از گلوی من:
«این برا تو! از من این به تو، بله، بله، قشنگ!»
همزمان من یه چرخی زدم و مشتاق بودم ببینم که آیل تو این تغییر شکل عمومی چه جوری برق می زنه؛ اما پیداش نکردم: انگار که تو این هیر و بیر ترک برداشتن بی رنگی لعاب دنیوی، یه راهی پیدا کرده بود که خودش رو قایم کنه، و اون پشت و پسلا تو شکافای سنگای به هم چسبیده خودش رو گم و گور کنه.
«آیل! بیخودی نترس، آیل! خودت رو نشون بده و نیگا کن!»
اما تازه یه خورده کمون دنباله دار از جلوی خورشید کنار رفته بود، و زمین دوباره بوسیله خاکستری سرتاسری اش پوشیده بشده بود، و تازه حالا به چشمای باباقوری من خاکستری تر و نامشخص و تیره و تار هم به نظر می رسید، و آیلی در کار نبود.
اون واقعا آب شده بود رفته بود تو زمین. روزها و شبای وحشتناک طولانی رو به دنبالش گشتم. این همون دوره ای بود که دنیا داشت اون شکلایی رو که بعدا قرار بود به خودش بگیره تست می زد: این تست زدن رو هم با مواد در دسترسش انجام می داد، حتی اگه اون مواد بهترین مواد ممکن نبود، چون دیگه اظهر من الشمس بود که در مورد این آزمایشها هیچ چیزی قطعی ای وجود نداره. درختایی از مواد مذاب دودی رنگ شاخه های درهم برهمی رو بیرون می فرستاد که از اونها برگهای نازک سنگهای ورقه ورقه آویزون بود. پروانه های خاکستر روی دشتهای خاک رس بالای گلهای داوودی کریستالی تیره بال بال می زدن. آیل ممکن بود اون سایه بی رنگی باشه که داشت از یه شاخه یه جنگل بی رنگ تاب می خورد یا این که خم شده بود تا قارچهای خاکستری رو که زیر توده های خاکستری بوته ها وجود داشت رو بکنه….
هزار بار فکر کردم که پیداش کردم و هزار بار فکر کردم که دوباره گمش کردم. از اون زمینای لم یزرع به جاهایی که یه سری ساکنین داشت حرکت کردم. تو اون زمونه، چون حس کرده بودن که تغییراتی داره اتفاق می افته، یه سری بساز و بفروش شروع کرده بودن به ساختن تصاویر خام یه آینده دور و محتمل. به یه کلان شهری رسیدم که از سنگهایی که روهم تلنبار شده بود ساخته شده بود؛ از کوهی عبور کردم که دالونهایی توی اون کنده بودن که شبیه خلوت تارک دنیاها بود؛ به بندری رسیدم که در کنار دریایی از لجن جا خوش کرده بود؛ به باغی رسیدم که از زمین شنزارش کهن ستونهای بلندی سر به فلک کشیده بود.
روی سنگ خاکستری کهن ستونها یه سری رگه های سبز رنگی به زحمت قابل تشخیص بود کشیده شده بود. وایسادم. در مرکز این پارک، آیل داشت با چند تا از دوستای دخترش بازی می کرد. اونا داشتن توپی از جنس درّکوهی رو به آسمون پرت می کردن و دوباره می گرفتنش.
یکی دیگه جو گیر شد و توپ رو یه هو یه عالمه پرت کرد تو هوا، توپ در دسترس من قرار گرفت و منم قاپیدمش. همه دویدن تا توپ رو پیدا کنن؛ وقتی دیدم آیل تنهاست، توپ رو تو هوا انداختم و دوباره گرفتمش. آیل شروع کرد به دویدن و جلو اومدن؛ من قایم شدم و توپ رو انداختم، و سعی کردم آیل رو همینجوری بیشتر به خودم نزدیک کنم. بالاخره خودم رو نشون دادم؛ مسخرم کرد، بعدش خندید؛ و اینجوری بود که ادامه دادیم به بازی کردن تو مناطق عجیب و غریب.
تو اون زمان لایه های سیاره زمین داشتن آخرین زور خودشون رو می زدن تا از طریق یه سری زمین لرزه یه تعادلی به وجود بیارن. هر از چند گاهی یه زمین لرزه زمین رو تکون تکون می داد، و شترق بین من و آیل زمین دهن باز می کرد و من و آیل هم دو طرف شکاف توپ رو بین خودمون جلو و عقب می انداختیم. این شکافها به عناصری که تو قلب زمین بود یه راه خروجی نشون می داد، و حالا دیگه صخره بود که از دل زمین می زد بیرون، و ابرهای مایع، یا آبفشان های در حال جوشیدن.
همونطور که داشتم با آیل بازی می کردم متوجه شدم که یه لایه گازی داره روی سطح پوسته زمین پخش می شه، درست مثل یه مهی که کم کمک داره بلند می شه. چند لحظه پیش تا قوزک پامون بود، اما حالا تا زانوهامون رسیده بود، و حالا تا لگنمون… تو اون لحظه بود که یه سایه ای از شک و ترس تو نگاه آیل بوجود اومد؛ من نمی خواستم اون رو بیشتر بترسونم، بنابراین انگار که اتفاقی نیفتاده، به بازیمون ادامه دادم؛ اما، راستش رو بخواین، منم مضطرب شده بودم…
[۱] چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد موسیای با موسیای در جنگ شد
چونکه آن رنگ از میان برداشتی موسی و فرعون کردند آشتی