بهمن عزیزم
الان مدتی طولانی است که مرا از حال خود بی خبر گذاشتی. امیدوارم هر چه زودتر مرا از افکار نگران کننده ای به ذهنم هجوم آورده اند نجات بدی. می ترسم در آن دریای سیاهی که صحبتش را می کردی گرفتار گردابی عظیم شده باشی، از آن گردابهایی که آخاب را به قعر کشید. البته دوست ندارم اینطور فکر کنم، ولی دست خودم نیست. به خودم می لرزم، یعنی اصلا قلم در دستم می لرزد. الان مدتی طولانی است که می خواهم دنباله گمشده در آیینه را بنویسم. مخصوصا که چند هقته پیش موفق شدم شکیلا را دوباره ببینم، و از اینکه وضعیتش انقدر عالی شده که دیگر دو سال است حتی سیگار نمی کشد و دارو هم نمی خورد بسیار خوشحال شدم. اما چه خوشحالی که درد دوری تو آن را خیلی در قلبم نگاه نمی دارد، یک خوشحالی فرار… می خواهم قلم دست بگیرم و افکارم را منظم کنم، و دوستان ندیده دیگرم را هم دعوت کنم به چاپ دوم گمشده در آینه، طنازان حقیقت پردازی مثل آلبر کامو، آرتور شوپنهاور، آنتوان چخوف، هرمان ملویل، و حتی کونان دویل، خالق شرلوک هلمز، اما تنها جملات تکه تکه ای به ذهنم می رسد، و آنها را روی کاغذ پاره هایی یادداشت می کنم، تا بعدا در کتاب بپرورانمشان. می خواهی یکی از این جملات را برایت بخوانم؟ بیا:
«تنها زیبایی های بی خزان زندگی، ایده ها هستند، مادامی که در کله های متحجر ایدآلیست های متعصب زندانی نشده باشند.»
لحن نگرانم را می بینی؟ خواهش می کنم زودتر از خودت خبری بهم بده.
ارادت
ف.پ