ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

اورفه و مساله آَشفتگی کائنات و گشودگی در غارها

پس از سلام و تحیات

«کسی به من می گوید روی این زمین چه خبر است؟ می دانم من و اوریدیس هنوز در فضای ذهنی عصر روشنگری هستیم، اما فضای امروز برای شما غریب و دلخراش نیست؟ واقعا چطور در این فضا نفس می کشید؟ حالا درست است که موسیقی دنیای شما بیشتر به صدای پیت حلبی شباهت دارد که در آن سنگی انداخته باشند و به آن با ریتمی نامنظم لگد بزنند، و دیگر از موسیقیدان های واقعی عصر ما مثل موتزارت و ویوالدی و بتهوون خبری نیست، اما بگو ببینم همین کسانی که می روند و این دری وری های گوشخراش را گوش می دهند چه گناهی کرده اند که یک نفر بیاید و آنها را ببندد به رگبار اسلحه؟ اینجاست که باید گفت گل در چمن بود، به سبزه هم آراسته شد. یادم می آید در زمان قاجار عکاسی از روسیه به نام آنتوان خان سوریوگین به ایران آمده بود و از نقاره رنان دربار عکس می گرفت. آن عکس را دیدی؟ همه با چنان حجب و حیایی به زمین چشم دوخته اند گویی زمین قرار است آنها را ببلعد. حالا در دنیای شما آدمیانی که دیوهای درون خود را آزادی مطلق داده اند و غار وجودشان اصلا دری ندارد، یک چنین فجایعی را راه می اندازند، و تازه هر روز هم از خود سلفی می گیرند، و زل می زنند به دوربین. واقعا چه اتفاقی در این دنیا افتاده است؟ والله آن دوزخی که در آن بودم از این دنیا صد بار بهتر بود. هر روز ابن سینا می نشست و پدرانه نمط نهم اشارات را برایمان تدریس می کرد، طوری که ما اصلا گرما را از یاد می بردیم. من هم راستش را بخواهی به هوای اوریدیس آمدم بیرون وگرنه همانجا می ماندم. ببینم آَشنایی چیزی نداری یک سفارشی بکنی من رو دوباره ببرن دوزخ؟ اگر این کار را بکنی من را هماره رهین منت خود خواهی ساخت. دوزخ واقعی این بیرون است با این همه سر و صدا و دیوان زنجیر دریده. راستش فکر می کردم اگر موتزارت و ویوالدی – بر و بچه های خاکی عصر روشنگری ما – الان بودند و این به اصطلاح موسقی های ناهنجاری که قرین هر روزه زندگی شماست می شنیدند همه را مشتی مجنون نمی دانستند؟ سر به کوه و بیابان نمی گذاشتند؟ یک بار می خواهم با تو بیایم ببینم این بیمارانی که بستری می کنی چه کسانی هستند؟ احتمالا تعدادی موتزارت و بتهون بینشان وجود داشته باشد!الان تازه می فهمم این اوریدیس طفلک چرا این قصه های طنز رو نوشته. به اون هم حتما خیلی سخت گذشته. آن چیزی که شما آدمیان درک نمی کنید بزرگترین سرمایه زندگیتان است یعنی وقت یازمان. چه کسی هست که برای وقت خود ارزش قائل باشد و آن را به نحوی صرف هجویات نکند؟ ما اساطیر این سرمایه را هم نداریم. آن چیزی که شما اسمش را جاودانگی می گذارید در واقع یک فقر عمیق است. منتهی تا شما آدمیان به چنین فقری مبتلا نشوید اصلا متوجه مفهوم زمان نمی شوید. مفهوم زمان را تنها آن آدمی می داند که یک روز از زندگی اش باقی مانده. وقتی بزرگترین سرمایه زندگی ابطال شود می شود همین وضعی که اکنون هست: به آدم پر فیس و افاده می گویند پروفسور، به داعشگاه یا خاموشگاه می گویند دانشگاه، به اضمحلال می گویند پیشرفت، به حماقت می گویند حذاقت، به قوطی های چرخدار ساکن در بزرگراه ها می گویند وسیله نقلیه!، به روده درازی می گویند قصه پردازی، به لجاجت می گویند سیاست، به صدای در پیت حلبی می گویند موسیقی…. [راستی یک دیکشنری قرن بیست و یکم هست که معانی کلمات را برای من روشن کند؟ پاک گیج شدم.] حافظ هنوز هم حافظ ارزش های روشنگری است آنجا که می گوید:

 

دلیر درخردآن کس بود که در همه حال

نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

ز عمر برخورد آنکس که در جمیع صفات

بهخویشبنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام (JAM) آرد دست

چو وقت کار بود تیغ جانستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب

که مغز نغز مقام اندرژک لکانگیرد…

 

بنابر این خیلی هم نباید ناراحت باشی که آدمیان کج و کوله و کک لکانی و مثلا اساتید دانشگاه! دولقوز آباد و رودهن خود را ژک لکان معرفی کنند. در جهان وارونه همه چیز وارونه است، و اگر وارونه نباشد سر و کارش به قرص و دارو و الکتروشوک می افتد.

راستی خبری از اوریدیس ندادی. اساطیر هم به امید زنده اند، چون مهم علائم حیاتی است، زندگی و شور و عشق است، و نه فقط نفس کشیدن و چهار عمل اصلی.

یادت باشد توصیه ام را بکنی به قراولان دوزخ. چشم انتظاریم.»

ارادت

اورفه

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی