ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

اسکندر در کراکوف

بابوی عزیز

امیدوارم خوب باشی. داشتم فکر می کردم بهتر بود اسم مرا «اسکندر» می گذاشتی آن وقت دیگر این همه سوءتفاهم و قهر و قهر بازی بوجود نمی آمد. بهمن چیه آخه؟ آدم همه اش فکر می کنه که قراره خراب شه روی سرش. اما اسکندر خیلی اسم شیکیه. و همانطور که خودت بهتر می دونی چنان فرهنگ عمیق این سرزمین اسکندر مقدونی دیوانه را در خودش حل کرده که شده بخش مهمی از بزرگترین کتابهایش، یعنی شاهنامه فردوسی و پنج گنج نظامی. و یک دفعه شده فرزند بزرگتری فرزند این سرزمین یعنی داراب (کوروش)، و آنقدر طفلکی در شاهنامه روح لطیفی پیدا کرده که آدم جگرش کباب می شود! مثلا این دارا (داریوش) است که با او سر جنگ دارد و اوست که آشتی جوی است. همواره می ترسد مبادا مورچه ای از او آزار ببیند (کم مانده فردوسی بگوید: چنین گفت اسکندر پاک زاد …. میازار موری که دانه کش است…) همواره در راه نیکی و دانش می پوید و همراه خضر در بدست آوردن آب حیات می شود (آدم می ماند چطور با این همه لطافت و بزرگی و دانش آب حیات به خضر می رسد و سر او بی کلاه می ماند!).  طوری که وقتی به سلامتی کپه مرگش را می گذارد و پس از اینکه دنیا را با تمام مهربانی اش به آتش می کشد می میرد،  بزرگان سرزمین اش مانده اند کجا او را خاک کنند، یکی در می آید که : او به ایران عشق می ورزید، همین جا به خاک اندرش کنید!!! (۱) آخرین کلماتش جالب است: «من مرگ را چون یاری در آعوش کشیدن خواهم و چون سرودی به زیر لب خواندن. ای سپاهی مردان این است فرجام کار. پس سپارش های من همه به جا آرید».(همان منبع)

بعله خلاصه خیلی هم مطمئن نباش که آب حیات به خضر رسیده باشه. فعلا که چاکرت زنده است و در خدمت. این است که دلم می خواهد از این به بعد سفرنامه هایم را اسکندر امضا کنم. حداقل در شاهنامه هم می بینی که اسکندر عارف و عاشق ایران چقدر اهل سفر بوده. حالا نوبت سفرم از ورشوست به کراکوف، که در قلب لهستان است و سالیانه حدود ۱۲-۱۳ میلیون توریست دارد! بعله اشتباه نمی کنی، و تازه این توریستها خیلی هایشان در آرزوی این هستند که دوباره به شهری پا بگذارند که مرکزی دارد مربوط به قرون وسطی، و جشنواره های تئاتر خیابانی و موسیقی خیابانی نمی گذارند شهر لحظه ای بمیرد.

چون اسکندر خیلی اهل جزئیات نیست سفرنامه کراکوف اش همینجا به پایان می رسد! دفعه بعد اسکندر می رود به جایی که دوست داری در موردش بشنوی: آشویتز. خدایی اش دلت میاد با اسکندر آشتی جوی قهر باشی؟

گاهی فکر می کنم اگر لهستانی ها هم لطافت روح ایرانی ها را داشتند هیتلر در تاریخشان بصورت یک بالرین زیباروی در می آمد که هر شب قبل از اجرای برنامه اول خاک لهستان را می بوسید بعد قدم به صحنه می گذاشت. خدا را چه دیدی.

ارادت

اسکندر

 

(۱)شاهنامه به نثر/ کاوه گوهرین/ انتشارات نگاه/ تهران ۱۳۹۲

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی