دکتر پروا
امیدوارم حالت خوش باشد و ایام به کام. همانطور که حدس زده بودی انقدر از دریای سیاه و هرچی سیاهیه در این دنیا بدم میاد که ترجیح دادم از کشتی سوار یک قایق کوچیک بشم و برگردم به دریای آزوف و ساحل یالتا. نمی دونی چه جای سرسبز و زیباییه. بی خود نیست که چخوف روستایی به نام آخیونووا رو در اینجا برای زندگی انتخاب کرده. پیدا کردن خانه چخوف هم خیلی ساده بود؛ از یک پیرمرد روستایی که شن کشی را روی شانه اش حمایل کرده بود پرسیدم خانه چخوف کجاست؟ و او با خوشرویی و با لحنی مهربان پاسخ داد: آنتوان رو می گی؟ جوری که اگر خانم بود فکر می کردم معشوقه چخوفه! خلاصه زحمتت ندم. خود چخوف که از همه خوشرو تر، و انقدر با مهربانی با من صحبت کرد، و از زندگی و کارم و تو پرسید که فکر کردم سالهاست همدیگر رو می شناسیم. البته من که خیلی وقت بود می شناختمش ولی این همه کنجکاوی او در مورد من که هرچه باشد شاعری گمنام هستم کمی عجیب به نظر می رسید. من رو در خونه خودش، طبقه دوم، رو به مزرعه ساقه های طلایی گندمزار جا داده. صبحها که خورشید در میاد، طلای خورشید و طلای گندمزار و طلای نفسهای چخوف در این خانه به هم می آمیزه، و من گاهی به خودم می گم حافظ هم وقتی این شعر را می گفته احتمالا حالی مثل حال من داشته:
باد بهاری می وزد از گلستان شاه
وز ژاله باده در قدح کلاله می رود
اما چیزی می خواهم به تو بگویم که احتمالا رشک تو را برخواهد انگیخت. چخوف می خواهد برای دیدار از محکومین تبعیدی در جزیره ساخالین که در منتهی الیه شرقی روسیه تزاری قرار داده از طریق سیبری سفر کنه و پیشنهاد کرده که من هم همراهش برم. البته گفته که این سفر پز از خطراته، و بهتره خوب فکرام رو بکنم و مخصوصا نظر تو رو هم بپرسم؛ چون ممکنه بازگشتی درش نباشه. مخصوصا که در جزیزه محکومین، انواع بیماریهای مسری وجود داره. ولی مگه زندگی چند بار به آدم داده می شه که آدم نخواد توش یه ریزه هم خطر بکنه؟ واقعا به خطراتش می ارزه. یک مشاهده دست اول از وضعیت محکومین زمین، جایی که بهداشت در حد زیر صفر است، و می گویند وقتی از محکومین می پرسند که چرا اینقدر کثیف و ناتمیزید؟ پاسخ می دهند برای اینکه در اینجا پاکی ام به هیچ دردی نمی خوره! حشرات موذی که دیگر نگو و نپرس. بوی تعفن همه جا را پر کرده. ولی ارزش رفتن و دیدن را دارد. آدم ها را تنها در شرایط سخت می توان شناخت. چخوف یک مقدار عقایدش در مورد روشنفکرا شبیه توئه و از همه عالم و آدم کناره گیری کرده. اون در مورد ساخالین می گه: «ساخالین مکان رنج های تحمل ناپذیره. از اون رنجایی که تنها انسان قادر به تحملش هست.» برای خود چخوف که یک جور سفر معنوی حساب می شه. اون می گه می خوایم بریم زیارت، مگه ترکا نمی رن مکه؟ کلی براش توضیح دادم که مکه قبله گاه مسلمانانه و اختصاصی به ترکا نداره. اونم شونه هاش رو بالا انداخت و گفت یه سری کارها رو آدم تا جوونه بایستی بکنه تا آدم تر باشه. خلاصه رفتنمون هم فاله و هم تماشا. ضمن اینکه این جزیره در کنار ژاپن قرار داره و شاید خدا خواست یک دیداری هم از ژاپن کردم. اصلا چرا انقدر من مسیر دوری رو برای رفتن به ژاپن انتخاب کرده بودم؟ خب از همین ور که نزدیک تر بود. چخوف هم خیلی تعجب کرده بود و همش می پرسید دکتر می دونه؟راستش رو بخوای انقدر از دست تو و حرفات عصبانی بودم که دیگه نمی خواستم برات چیزی بنویسم. ولی وقتی دیدم انقدر دلتنگی ات زیاد شده که ورداشتی شعری رو که من سه سال پیش در مورد کرمانشاه در سفر کردستان گفته بودم چاپ کردی، فهمیدم که بهتر است یک چند خطی برایت بنویسم. مثلا چی می خواستی بگی؟ فکر کردی احتمالا یک سری از خوانندگان به تاریخ شعر نگاه نمی کنن و خیالشون راحت می شه که من زنده هستم؟ هم این کارت برام عجیب بود و هم اینکه دیگه جلوی خودم رو نتونستم بگیرم. قلم رو برداشتم و این چند خط رو نوشتم. البته یاد یک طعنه ات هم می افتم که یک دفعه بهم گفتی «اگه هرکی قلم مو داره نقاشه، هر کی ام قلم ور می داره نویسنده اس!» خب البته این یکی رو که راس می گفتی. حالا من در کنار یک نویسنده واقعی هستم که نویسنده بودنش به داشتن قلم نیست، به داشتن قلبی بزرگ است که برای انسانها و انسانیت می تپه. راستی بد نیست بدونی که چخوف در اینجا یک مدرسه هم برای روستاییان دایر کرده و یک علت محبوبیت او در اینجا به این خاطره، چون دیگه مردم لازم نیست بچه هاشون رو بفرستن شهر برای یاد گرفتن سواد. یک کمی از او یاد بگیری بد نیست.
عکسی که گذاشتم عکس تخت منه در خونه چخوف.
بدرود
بهمن بداغ، یالتا، روستای آخیونووا، مزرعه چخوف