ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از همدان… بی جامه دان… به همه دان… با جان جان…

در آن هنگام که کبوتران حرم بناگاه پراّن شوند

و رقص کنجاله ها و ساقه های گندم

خونی در دل اندازد عمیق، عمیق

و آنگاه که دل خالی می کند، خالی از غم، خالی از سرور

تا جا برای امید تازه باز شود

در آن زمان که اشکهای فروخورده برق شادی را در چهره جاری می کند

و آنگاه که راه طولانی را عشق کوتاه می کند

و آنگاه که گنبد سلطانیه را به سلطان عشق – بوعلی – می بخشند

و برج طغرل و قابوس را به من!

و آنگاه که خطوط گنجنامه، دل را حفر می کند، تا عمق شادی

و تلاطم دل بی تاب حروف را غرق می کند

و آنگاه که دستانی که هوا را چنگ می زدند

آرام می گیرند در آغوش دستان یار

و آنگاه که دریاچه آرامش ابدی

عربده می کشد سرود نیستن را در کوهپایه

آن هنگام که دوایر متحدالمرکز عشق نقشه شهر می شدند

و آن گاه که تسمه بی قرار و وفادار ماشین، عشق را پایمردی می آموخت

و کلام توخالی توان خالی کردن غارهایی نداشت

که در آن عشق پناه گرفته است، از دل آشوبه اوباش…

زمان برگشت پروانه ها به مأوای ابدی است

به آن پیله که سالها بود فرویش گذاشته بودیم

و از آن گیوه هایی ساخته بودیم

که هزاران راه بی سرانجام آن را ریش ریش کرده بود…

آه! از این شهر خاموش! که بلندترین آوای آن

از پس ضخیم ترین دیوارهای چند هزارساله هگمتانه شنیده می شود

آوای مهر

آوای دوست

آوای عشق…

۱۰/۴/۹۳  جم

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی