ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از موج از عشق…

بازیگران پیر به انتهای نمایش رسیدند

خسته از نقشهای تکراری خویش

و خورشید بر می خیزد

هر روز

ترد و شاداب

از خواب شبانه

تا طلوع زندگی

خورشید بر روحم

طلوع فرخنده ای دارد

یک لحظه بی نظیر

اجتماع خورشید و ابر خونین و موج و سنگ:

«خاره مباش

و نه خیره سر

سنگ را هم

فرودی ناگزیر و ناگاه

لازم است

هر چند گاه»

سنگ تعظیم می کند

موج بوسه می زند

خورشید   لبخند

روزی دیگر آغاز می شود

با جانی دیگر

انباشته از موجهای گران

که گرانی شان تنت را انباشته نمی کند

و نه جانت را

«خورشید!

لبخند تو آرامش جان است

و موج!

گرمای تنت

حتی آنگاه که برخاستنت

از دریایی منجمد است

سپاسگزارم

این فرخنده وصلت خورشید و موج و سنگ را!

بگذار ابر

خون گریه کند

جان دادن او

جان بخشی خورشید و موج و سنگ است

ابرها غرق غرورند

ابرها غارتگر خورشیدند

بگذار بگذرند

بگذار بگذرند»

اما موج

جسمش جدا

جانش

در همین نزدیکی است

صدایش را می شنوم:

«آه

این

چه

سن گی

بود!»

فک زنان

تنها

ضجه ی موج و مویه ی سنگ را

می شنوند

غافل از

بوسه ی موج و جان دادن سنگ…

۹۱/۱/۱۱

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی