ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از سوئیس و درختان تنهایش

دکتر عزیز

از اینکه فترتی در این نوشته ها پدید آمد پوزش می خواهم، گرچه می دانم نوشتن این کلمات، در این زمان که سحر درختان سرتاپایم را در خود پیچیده است، تو را خوشحال می کند، و احتیاجی هم به این تعارفات نیست. حداقل می توانی دود و دم مجیدیه را مدتی، هرچند کوتاه، فراموش کنی، و به آغوش جایی بیایی که همیشه در اشتیاقش بی تابی! آن هم در این سرزمینی که این چنین رویش گیاه و انسان در هم عجین شده اند، و دیگر می مانی که آنکه جلویت ایستاده، درختی است که برگهایش را به هوای تازه دعوت کرده، یا انسانی است که دست یاری و دوستی اش را به سوی تو دراز کرده است.

اما در تمام این سفر یک جایی بود که نفسم را در سینه حبس کرد، و جانم را، گویی تن را سودای نگاه داشتن جان دیگر در میان نبود، آنجایی که در فاصله مونتره، شهر عشاق و هنرمندان، در کناره دریاچه لمان، تا شهر زوایسمن، قطار درخت و کوه را می شکافد، و از باریک ترین معبر ممکن، از دریاچه ژنو تا بسمت قله های آلپ راه خود را می گشاید، و صد البته تو را یاد جاده چالوس خودت می اندازد، جاده ای که کسی قدرش را نشناخت، و کمر به قتلش بستند.( مگر هر آزادراهی که از میان جنگل عبور می کند، نوعی نسل کشی درختان نیست؟!)

آری، من اینجایم، در میان کوه، در میان درختان. از میان دوستانم عبور می کنم، درختان در ابر، در کوهستان؛ ایستاده در رقت سکوت، ایستاده در قوت بلندا، ایستاده در انجذاب، در خورشید، به مناجات جیرجیرکان، به دستان گشاده بر آسمان…

درختان را ببین، تا چه ارتفاعی بالا رفته اند

تا آنجایی که دیگر «تایی» در کار نیست، «نایی» در کار نیست، و نه «منی»، تنها «مایی»!

تا منتهای سکوت، تا مجلس ختم فکر

آنجا که فکر رقیق می شود

و هوا

و درخت قد می کشد

تا منتهای بودن…

همین. بزودی یادداشتی هم از کپنهاگ برایت خواهم فرستاد. به ویژه که می دانم بی تاب نمایشگاهی هستی که از آثار هنری بیماران برپاکرده اند، که هنر رقیق می کند، و شفاف می کند، و می شوراند، و زنده می کند. پس تا چند روز دیگر بدرود دوست عزیز

بهمن ۷ سپتامبر ۲۰۱۳ (می بینی که چقدر خارجی شدم؟!)

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی