ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از سرزمینهای ماوراء بحار (۲)

سلام دکتر

دقت کردی که از وقتی به این سفر رفته ام دیگر از شکایتهایم اثری نمی بینی؟ فکر می کنم وزش بادهایی از دل اقیانوس هند و بارانهای موسمی که در یک لحظه آدم را دچار خودش می کند – طوری که تا عمر دارد یادش نمی رود- در این امر بی اثر نباشد. هر چه هست باد و باران، خصوصا وقتی بی امان در معرضش باشی، می تواند آنچه در سرت نشسته با خود بشوید و ببرد و تو را شفا بدهد. این است که فکر می کنم ۵۲۶ روز هم کم است، و چه بهتر که این سفر طولانی تر شود. واقعا این ۵۲۶ یادت نمی آید؟ چون چند هفته نیست که راجع به آن صحبت کرده بودیم. یادت هست در اتاق نشیمن، نشسته بودیم و چای لاهیجان می خوردیم و من از سفری قریب الوقوع گفتم که ۵۲۶ روز طول خواهد کشید؟ حتی یادم هست که مطالبی که آن شب راجع به آن صحبت کردیم را در تقویم خودت یادداشت کردی. به هر حال تصور نمی کنم اشتباه کرده باشم ولی اگر اشتباه کردم حتما تو بهم می گویی.

این خواب تو بدجوری مرا به فکر فرو برده. چون اینجا وقت برای فکر کردن زیاد است. زیر آفتاب، زیر باران، وقتی گوشت ترنم آوازی را می شنود که سیاهان در انبار کشتی سر داده اند، از آن ترانه هایی که با پاکوفتن همراه است… تو صدای پا و زنجیر را با هم می شنوی که در تمام کشتی طنین انداز می شود، و به افکار دور و درازی فرو می روی و ناگهان آن کلمه جلویت سبز می شود: سنان. می دانی که سنان به معنی نیزه است. اما آنجا چه می کند؟ این سیاهان بیچاره نیزه هایشان هیچ به دردشان نخورد. چنان به آنها شبیخون زده اند که تا بخواهند بفهمند چه اتفاقی افتاده، خود را در تاریکی انبار کشتی یافته اند. می بینی که سنان برای این بیچارگان، بیشتر از اینکه ابزاری دفاعی باشد، ابزار نیستی و بردگی بوده، چون شباهنگام با همان سنان خودشان تهدیدشان کرده اند و غل و زنجیر به پایشان بسته اند. این سنان مرا یاد آن رویای معروف اسکندر هم می اندازد. هر چه هست بوی خوشی از آن به مشامم نمی رسد. اما چرا تو را بی خواب کرده؟ لازم نیست بابت من نگرانی به خودت راه بدهی. همینطور که می بینی تازه شفا پیدا کرده  ام.

به امید دیداری زود در ماوراء ماوراء – بهمن

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی