درود بر دکتر
چیه مثکه خیلی ترسیدی؟ فکر کردی با اون چیزی که به سرم رفته ممکنه بلایی سرخودم آورده باشم؟ ولی حدست درست بود. همونی که تو شعرم هم اومده بود: کشورهای ماوراءبحار، آن سوی دریاهای دور، آن سرزمینهای نزدیک قطب که غروبی دارند که در آن خورشید نیست… همانطور که می بینی محل مسافرتم را هم در شعرم مشخص کرده بودم. نیمه شب با صدای سوت کشتی از خواب بیدار شدم، سراسیمه از ترس اینکه جا بمانم کفشهایم را سرپایم انداختم و حتی کتم را هم یادم رفت بردارم. دوان دوان خود را خود را به کنار رودخانه رساندم. خوشبحتانه التماسم به کاپیتان نتیجه داد و سوار کشتی باربری شدم که عازم کشورهای ماوراءبحار بود. البته الان که این کاغذ بدستت می رسد امیدوارم انتظار نداشته باشی که به آنجا رسیده باشم. فکر کنم اگر هوا خوب باشد و باد خوبی بوزد حداقل ۵۲۶ روز دیگر در راه باشیم. الان که دارم این سطور را می نویسم پیر زنگی ای که در زنگبار سوار کردیم و حلقه ای به بینی اش دارد همینطور زل زده به کاغذ من و تعجب کرده از اینکه من دارم از راست به چپ کلماتی را روی کاغذ می آورم. من هم نگاهش نمی کنم. ظاهرا خبرچین کاپیتان کشتی است منتهی چه خبری را می خواهد ببرد خدا می داند. از قد درازش حدس می زنم که جزو قبائل ماسائی تانزانیا باشد. در هر صورت نسبت به بردگانی که در جزیره وارد انبار کشتی شدند نوعی ارشدیت دارد و بی غل و زنجیر می گردد. یک بار دیدم که داشت با عصبانیت به زبان محلی با کاپیتان حرف می زد و با انگشتش با خشم به من اشاره می کرد و کاپیتان می خواست در حالی که زیر چشمی مرا می پایید او را آرام کند. واقعا تصور نمی کردم این کاپیتان نازنین که مرا بی هیچ سرمایه ای به کشتی خود پذیرفت در کار حمل و تجارت برده باشد. پس چه جوری می خواهد مرا به سرزمینهای نزدیک قطب ببرد؟ از اینکه ممکن است گول خورده باشد پشتم می لرزد. می دانی که لرزیدن در هوای گرم استوایی یعنی چه؟
فعلا همین. زیاده قربانت بهمن
۹/۱۱/۹۳