ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از دفترچه خاطرات رونیز مدل ۸۴

دکتر جان

«جونم براتون بگه. خدا هیچ کی رو دو قطبی نکنه. ما که نفهمیدیم چی شدیم دوقطبی شدیم. البته این به اون دو قطبی آدمیزاد که خیلی مواقع یک تشخیص ساختگیته ربطی نداره. ما باطریمون دو تا قطب داره و زندگیمون. آخه می دونی درد ما چیه؟ خدا هیچ ماشینی رو هم کارتون خواب نکنه. یعنی خدا کنه همه ماشینا یه سقفی بالا سرشون داشته باشن. اما قاطی ماشینای کارتون خواب، وضع ما از همه بدتره. بعضیا با خودشون فکر می کنن ما صنار سه شاهی قیمتمونه. والله به خدا درسته که شاسیمون بلنده، ولی مدلمون پایینه، قیمتمونو که دیگه نگو. نمی دونم بعضیا عقلشون به چششونه فکر می کنن شاسی بلند یعنی گرون. به خدا تو این سه چهار سالی که کارتون خوابی کردم فقط سه مرتبه پنچرم کردن. یک بار با پیچ گوشتی، یک بار با انبر گوشتی سه شاخ، یک بار هم رسما با یک دونه سیخ. (تو عکسی که واسه خودم انتخاب کردم و گذاشتم اون بالا، محل فرو شدن سیخ را از سمت ماتحت در چرخ عقب مشاهده می کنی).حالا این که چیزی نیست. این تنها مواردی نبوده که به ماتحتم کار داشتن. یک دفعه که دیگه رسما شاسیمو هدف گرفتن. فکر کن تو یک بلوار باریک بلوار آرش منو گذاشتی رفتی. یک خانم امروزی و با کمالات! که به تمام اجزای دیدنی بدنش آمپول و ژل تزریق کرده بود و ابروهاش رو هم مدل سامورایی کرده بود، سامورایی وار با سرعت حدود ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر در ساعت با ۲۰۶ اش کوبید از پشت به شاسی ام و چرت منو یک دفعه پاره کرد و منو سه متر پرتاب کرد جلو (الهی بمیرم بیچاره ۲۰۶ زبون بسته که بخاطر اون شبه آدم سامورایی شکلی که پشت رلش نشسته بود کاپوتش تا نزدیک شیشه جلو جمع شد). دو سه مرتبه هم شیشمو شکستن، اونم واسه اینکه شما کیسه ای که محتویاتش به اندازه چند تا واشر و یه دونه پیت حلبی ارزش داشت گذاشته بودی تو من. یک دفعه که سیمان خالی کردن رو سرم. یک دفعه سطلی که توش رخت چرکاشون رو شسته بودن. یک مرتبه هم یک کیسه پر از آشغال گوشت. طوری که لکه اش رو هر چی می سابیدی به جایی نمی رسیدی. چند مرتبه هم که یک مشت آدم از خدا بی خبر متعصب به حساب اینکه می گفتن روت زیاد شده رونیزرو به معنیروی زیاد نیزداشتن گرفته بودن! با چوب و چماق و گرز گران ریختن سرم و حالا نزن کی بزن و تمام شیشه ها و چراغامو شکستن. منم همینجوری حیرون وایسادم که آخه این کارا یعنی چی؟؟ که سرکرده شون در اومد که: چرا رنگت نقره ایه؟ فکر کردی کی هستی؟ هر چی ام گفتم از روز اول همینطوری بوده باورش نشد و به کارش ادامه داد. اونقدر زدن و زدن که خودشون از حال رفتن. حالا خوبه یه رینگ اسپرت و یک کم وسایل اضافی نداشتم. نمی دونم دکتر! این یعنی همونجامعه شناسی نخبه کشی؟ آخه ما که فقط ظاهرمون بلنده. کسی از سقف کوتامون خبر نداره. حالا این دوقطبی بودن نیس؟ شاسیت بلند باشه، سقفت کوتاه؟!! بختت کوتاه؟!! آخه اصلا به فرض قیمت ما بالا باشه، این از قدر و قیمت کسی کم می کنه؟ دلم از اونجا می سوزه که حداقل قیمتمون هم بالا نیست دلمونو به یه جایی خوش کنیم تو این وانفسا. می خوام به بهمن بگم یه یادداشت بزاره زیر شیشه ام بلکه از دست این نامردمان نجات پیدا کنم. بنویسه رونیز مدل ۸۴ درپیتی و بسیار داغون. هیچ وقت هم صاحبش یک دکتر نبوده که باهاش فقط بره مطبش! به قول سعدی که کشتی ما رو انقده شعراش رو تو پخش ماشین گذاشتی: دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!» «چیه؟ چرا چپ چپ نگاه می کنی؟ نکنه فکر کردی الان دارم با دسته دنده یا سگ دست یا میل لنگم واست می نویسم؟ نه عزیز جان این زحمتو بهمن داره می کشه. اوووو دیدم تعجبت بیشتر شد. آره بهمن که ازش خبر نداشتی، بعد از اینکه اوریدیس بهش روی خوشی نشون نداد اومده تو تهران، خیابون مولوی، کارتون خواب شده. ما دلمون رو خوش کرده بودیم که این بابا بالاخره رمان خودش «پیوند مخفی مسعود و نسرین به تیر داغ ۸۴» رو چاپ می کنه. مخصوصا حالا که دیگه این پیوند مخفی به بار نشسته. غافل از اینکه این آدم یک مدته صداش رو هم دیگه از دست داده. می بینی که لالی عصا کش یه ماشین پیزوری شده! من دست ندارم، اونم زبون نداره، حالا یک جوری داریم جور همدیگه رو می کشیم. ولی به خدا من عاشق این کتاب شده بودم. آخه چند نفر تو زندگی نیمه گمشده شونو به این راحتی پیدا می کنن، بعدم زرتی از دستش می دن؟ کجا دیگه پیدا کنم این همه تفاهمو؟ حالا من کجا برم یه کتابی گیر بیارم که روش مدل منو نوشته باشه؟ ما اگه شانس داشتیم اسممونو می ذاشتن شانسعلی. وقتی هم بهش می گی کتابت چی شد؟ همینجوری بر و بر وای میسه آدم رو نگاه می کنه انگار داری با دیوار صحبت می کنی. واسه همین هم اصلا گفتم دست به دامن دکتر بشم بلکه یک کاری بکنه این بشر نجات پیدا کنه. آخه گدایی هم شد کار؟ دستم به دامنت. یه داروی دو قطبی به من بده. یه داروی زبون باز کن واسه این. تخم کفتر واسش خوبه؟» «دیگه بیش از این مصدع اوقاتت نمی شم و با یه نور بالا و یه بوق کامیونی عرایضم رو خاتمه می دم.»

زت زیاد

رونیز ۸۴

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی