سلام بهمن
امیدوارم سال نو تو هم مبارک باشد. از آنجایی که تاریخ را به اشتباه بجای ۹۳، ۹۲ زده بودی این گمان برایم پیدا شد که موضوعی – که به آن در شعرت هم اشاره کرده بودی – ترا دچار ترس و وحشت کرده است، طوری که آرزوی جدید شدن سال را چندان نمی کنی، و ترجیح می دهی سال همان ۹۲ باقی بماند. اما این موضوع چیزی نیست جز همان زخمهای عشق، همان زخمهایی که گذشت زمان نه تنها دهانه آن را نمی بندد، بلکه چه بسا آن را باز و بازتر می کند. اما شعر تو در مورد اینکه چطور دریاچه – که از زمان شعر معروف لامارتین نماد عشق شده است – این زخم را باز می کند چیزی نمی گوید. حتما بیش از این نخواسته ای چیزی بگویی، و موشکافی من هم دردی را دوا نمی کند. حتما آن زمان که خواستی بیشتر در مورد آن خواهی نوشت.
از آنجایی که خیلی وقتها برای اینکه با تو ارتباط برقرار کنم بایستی مفسر کارهایت شوم، و تو در مورد خلیج اژدهای غلطان در ویتنام چیزی ننوشته بودی، عکس آن را هم گذاشتم. از خودت بیشتر بنویس ببینم چطور هستی؟ آیا بازهم طبیعت زخمهایت را باز کرده است؟ می دانم از این موضوع استقبال هم می کنی، چون تا زخمی نباشد، چه بسا شعری هم از تو باریدن نگیرد. این را هم از متن خودت نتیجه گرفتم.
زیاده قربانت – فرزام