ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

از تارکوفسکی تا سپهری…

«مجنون بسان دریا و باد، آن هنگام که پنجه در پنجه افکنده‌اند، تا ثابت کنند کدام قویترند.»

هملت شکسپیر، پرده چهارم، صحنه اول

۱-      مردی که مدتی بازیگر تئاتر بوده و دیر زمانی است بازیگری را ترک کرده سر پیری مدتی است رفتارهای جدیدی از خود بروز می دهد بطوری که گاهی دیده می شود که با خود حرف می زند. در آستانه جشن تولد پنجاه سالگی‌اش تعدادی از دوستانش ضمن تبریک او را پرنس میشیکین (قهرمان رمان ابله داستایفسکی) می خوانند. مدتی است که عمیقا در خودش فرو رفته. یک بار شوخی نوه اش با او باعث می شود مدتی هشیاری اش را از دست بدهد. نسبت به  خدمتکار مسن خانه ابراز علاقه می کند و از او خواهش می کند که با او همبستر شود. یک روز صبح یک مرتبه در خود احساس انرژی می کند، خانه و جنگلی که تا پیش از این سیاه و سفید و خاکستری به نظر می رسیده امروز دیگر رنگی است. بی قراری و بی تابی دارد برای انجام کاری، مسوولیتی، ایثاری که فکر می کند بخاطر نجات بشریت بر گرده اش قرار گرفته است. این وظیفه به گونه ای در ذهن او با آتش زدن خانه­اش پیوند خورده است. منتظر فرصت می شود. هنگامی که همسر و پسر و عروس و خدمتکارش از خانه خارج شده اند تعدادی از صندلی های چوبی را روی هم می چیند، ملحفه ای روی آنها می اندازد و با کبریتی آن را آتش می زند. خانه در آتش می سوزد. دوباره اندوه به قلبش هجوم می آورد. از دست افرادی که از بیمارستان برای بستری کردن او آمده اند می گریزد. صحنه گریز او در دشتی سبز و باران زده که خانه ای در انتهای افق می سوزد یکی از زیباترین و تاثیر گذارترین سکانس- پلانهای طولانی تاریخ سینما را می سازد: فیلم «ایثار» ساخته آندره تارکوفسکی.

تقریبا هرکسی که با چنین داستانی روبرو شود اظهار خواهد کرد که با نوعی هذیان و جنون سروکار داریم: رفتارهای بی منطق یا به عبارت صحیحتر رفتارهایی که از منطق آشنای ما پیروی نمی‌کند. اگر فرد متخصص باشد بیشترین احتمالی که برای این نوع رفتارها در نظر می­گیرد بیماری دوقطبی یا جنون ادواری است. اما چه عوام و چه متخصص در پس این رفتارها گونه ای زیبایی شناسی نمی بینند. رفتارهای از هم گسیخته ای که کافیست برچسب نوعی جنون به خود بگیرد تا فکر کنیم به درکی از آن نائل شده ایم. اما آیا این رفتارها را می‌توان توضیح داد؟ به عبارت دیگر آیا در جنون نوعی منطق هم وجود دارد؟

۲-      سالهاست که یاد گرفته ایم جنون را تحقیر کنیم. اما به راستی بایستی پرسید در جنون چه چیزی برای تحقیر کردن وجود دارد؟ آیا از اینکه در فصل بهار غنچه ها جامه های سبز خود را می درند تا لباسهای رنگین خود را تقدیم فرشی رنگارنگ کنند که طبیعت به زمین و ساکنانش هدیه می کند چیز تحقیر آمیزی وجود دارد؟ آیا در سر بر کردن جوانه ها و شکوفه ها از تن درختان – تا عشقی که سرمای زمستان در وجود درخت کاشته را به تجلی برسانند – نکته حقارت باری وجود دارد؟ آیا در خزانی که گذر آدمیان را با فرش رنگارنگ برگان زمین خورده می پوشاند چیزی برای کوچک شمردن هست؟ پس چرا آنگاه که نوبت جامه دریدن روح و خزان جان می رسد آن را حقارت بار می یابیم؟ آیا به این دلیل نیست که عمیقا به آن جانهایی که می توانند از قید تمام تعلقات آزاد شوند رشک می بریم؟ آیا به آن دلیل نیست که نهانی از جامه دریدن و خزان روحمان خوفناکیم؟

در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ویرانی است

 

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟…

 

در شب اکنون چیزی می‌گذرد

ماه سرخ است و مشوش

و بر این بام که هر لحظه

در او بیم فروریختن است

ابرها همچون انبوه عزاداران

لحظه باریدن را گویی منتظرند… (فروغ)

 

اما آیا در این تحقیری که نسبت به جنون روا می داریم گونه ای ابراز برائت و خود شیفتگی و خود را برتر دانستن وجود ندارد؟ همان نگاهی که مردی در انتهای فیلم «هامون» داریوش مهرجویی، قبل از اینکه هامون خود را به دریا بیندازد، به او دارد و به بچه هایش هم توصیه می کند که از او دوری کنند، چرا که او «تنها» یک دیوانه است…

۳-      آیا همواره به دیوانگی و جنون به همین چشم می نگریسته اند؟ مجانین در ادب ما جایگاهی دارند که با جایگاهشان در فرهنگ توده امروزین از زمین تا آسمان متفاوت است. در کتاب عقلاءاالمجانین آمده:«عفان دیوانه را گفتند: چرا به درمان جنون خود نمی پردازی؟ گفت ریسمان کوتاه است و چاه عمیق، کی می توان رسید؟». در کتاب هزار و یک شب وزیر سلطان محمود می گوید:«نظر حقیر این است که دیوانگان از هوشمندان باریک بین تر و ظریف تر می اندیشند. مزایایی در آنان وجود دارد و با عالم غیب پیوستگی هایی دارند که از دید مردم عادی پوشیده است». در آثار عطار موارد فراوانی از مراجعه مردم به دیوانگان را برای پاسخ به پرسش هایشان را می توان یافت. سعدی در بوستان می گوید:«چه خوش گفت دیوانه مرغزی   حدیثی کز آن لب به دندان گزی»[i]هر روانپزشکی نیز در کار بالینی خود از بیمارانش چیزهایی شنیده که تا مدتها در ذهنش چون ناقوس کلیسا زنگ می زده اند( البته مشروط بر اینکه وقت کافی برای گوش دادن به بیماران گذاشته باشد). حالا چند نمونه از این جملات را بشنوید و فقط لحظه ای به عمق معنایی که هر یک از این کلمات ممکن است داشته باشند فکر کنید – همانگونه که شعری را می خوانید و منتظرید معانی پنهانی از هر جور چینش کلمات به بیرون تراوش کند – آماده اید؟

«مرا هزار دفعه کشته اند»

«نمی دانم فکر کنم نافم دوتاست»

«صندلی سفیدها شهوت من هستند که پخش کرده اند در بخشها.»

«دو تا دنیا در آسمان هست: هوج سواست، هولا اینجاست. من قبلا هوج بودم، حالا به هولا آمده ام. هولا همان عرش الهی است.»

«من در کربلا شهید شدم»

«تسبیحم پاره شده است»[در پاسخ به این سوال که چرا چهار دست و پا راه می رود؟!]

«بابا الله! بابا الله!»[بیمار خورشید را خطاب قرار داده است]

«چهار تا شوهر دارم: آرش و کیارش و دو تا دندان این بالا»

«عدالت آن چیزی است که از لوله توپ بیرون می آید»

«اگر حضرت آدم وجود داشت می گفت ۱۴۰۰ سال زحمت کشیدم کسی آدم نشد!»

«برادرزاده ام از نو بخاطرت شیرین است»

«نبرید! گردنم را نبرید!»[در واکنش به بریده شدن درخت ارغوان بیمارستان][ii]

«ناگهان… احساس کردم که یک صدا، یک جیغ تمام نشدنی، دارد طبیعت را سوراخ میکند»[iii]

البته جمله آخر را من از بیمارانم نشنیده ام. این جمله از آن ادوارد مونش است آن هنگام که می خواهد چگونگی کشیدن تابلوی معروفش «جیغ» را توضیح دهد! ( نام اصلی این تابلو «جیغ طبیعت» است).

 

۴-      آیا می شود کسی عاشق طبیعت باشد و عاشق جنون نباشد؟ به همین خاطر  تارکوفسکی با آن عشق دیوانه وارش به طبیعت آنچه هم راجع به جنون می سازد آنچنان از سر عشق و شیفتگی است که با منطق روزمره ما نمی خواند. آری! نباید انتظار داشته باشیم جنونی را که از سر شور و شیدایی تصویرشده به راحتی بشناسیم. ما عادت کرده ایم جنون را تحقیر کنیم، به همین خاطر وقتی آن را در شکلی می‌بینیم که ظاهرا ستایش گونه است ولی در باطن – بدلیل فاصله ای که  از طبیعت انسانی و واقعیت گرفته تا یک واقعیت «قشنگ» هالیوودی را تصویر کند – عمیقا تحقیر کننده است ( یعنی فیلم «ذهن زیبا» که زیبایی‌اش تنها آرایه ای به نام جایزه نوبل است!) سریع آن را می شناسیم، ولی آنگاه که آن را با عشقی به یکی دیگر از مظاهر طبیعت (در اینجا طبیعت انسانی) می بینیم از شناسایی آن عاجزیم. می گوییم فیلمی مبهم و سرشار از تردید[iv]، فیلمی سمبولیک و هزار کلمه پرطمطراق دیگر تا بر ترس خود از جنون و رشک خود بر مجانین پرده‌ای کشیده باشیم. تارکوفسکی مگر چه کاری کرده جز اینکه نشان بدهد جنون خود دارای جنبه‌ای زیبایی شناختی است. فرد مجنون ممکن است دست به رفتارهایی بزند که از نظر ما هولناک است، اما این رفتارهای هولناک ممکن است از گونه‌ای منطق واقعا زیبا، عمیقا انسانی و ذاتا فداکارانه تبعیت کند: در این فیلم الکساندر به مدد جنون خود است که از غلاف منیت بیرون می‌آید و گرچه خود و زندگی و خانه و خانواده‌اش را تباه می‌کند، بر آن است تا به عهدی که با خدای خود بسته وفا کند، عهدی که براساس آن الکساندر متعهد شده در صورت بازگشت جهان به صورت قبل از فاجعه جنگ اتمی، از مهر نوه کوچکش و خانه عزیزش چشم بپوشد، همان عهدی که از طریق آن الکساندر می خواسته به زعم خود بشریت را نجات بدهد و حالا که جهان را «نجات یافته» می‌بیند. چاره‌ای جز وفا به عهد ندارد. تازه اگر بگیریم که تمام داستان کابوس الکساندر هم باشد، مگر در اصل قضیه تفاوتی می‌کند، که مجنون کسی است که در بیداری کابوس می‌بیند، و ما همگی در هنگام خواب، یعنی حداقل یک سوم از عمرمان، در حالت جنون بسر می‌بریم، و شاید همین نکته است که ترس بر دلمان می‌اندازد، و دلمان می‌خواهد حساب خود را از مجانین بالکل جدا کنیم، تا در خوابی که به آن اسم زندگی داده‌ایم راحت تر روزمان را به شب برسانیم.

آقای بابک احمدی، نویسنده کتاب تردید، در یکی دیگر از کتابهای خود به نام امید بازیافته که در مورد سینمای تارکوفسکی است، زیر عنوان تردید چنین می‌نویسند: «در ایثار این تردید حتی قدرتمندتر یافتنی است. خود تارکوفسکی احتمالی را پیش کشیده و گفته: «شاید بتوان همه چیز را در این فیلم زاده‌ی رویاها و پندارهای هذیانی دیوانه‌ای دانست که در پی نتیجه رفتارش به تیمارستان سپرده شده است، بی آنکه دیگر کسی کاری با او داشته باشد». ایشان ادامه می­دهد: « این احتمال در مورد ایثار… آشکارا نابسنده است. اگر همه چیز را زاده‌ی پندارهای مجنونی بدانیم آنگاه آنچه خود تارکوفسکی به عنوان پیام معنوی فیلمش پیش می‌کشید کمرنگ می‌شود. از سوی دیگر در فیلم هیچ نشانه‌ای در تایید این تاویل یافتنی نیست…».[v] بی‌اختیار یاد شعر سپهری می‌افتم که «چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست». اگر این «فداکاری» از سوی مجنونی اتفاق افتاده باشد، پیام معنوی فیلم کمرنگ می‌شود. مجانین را به معنویت و معنی چکار؟! اما چه چیزی برای یک تاویل ضروری تر و زیباتر از اینکه بتواند تمام جزئیات فیلم را توضیح بدهد؟ نشانه‌های تایید این تاویل (که مسلما تنها تاویل ممکن نیست) فراوانند، از جمله اینکه بعد از پیمان الکساندر با خداوند و برطرف شدن فاجعه، آن هنگام که در آن صبح تابناک زن و فرزند الکساندر مشغول گفتگو هستند، هیچ کس راجع به فاجعه و اتفاقی که همین دیروز نزدیک بود طومار زندگی همگان را در هم کشد، سخنی به زبان نمی‌آورد! انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده است، چرا که به یک معنی، محل همه اتفاقات روح الکساندر بوده است، حال چه در خواب شبانه، و چه در خواب وهم و هذیان، که همانطور که گفتیم در اساس باهم تفاوتی ندارند. اگر آن را خواب شبانه بگیریم، می توان گفت کودکی که خوابیده و الکساندر نگران بیدار شدن­اش است، و کودکی که با زحمت بسیار درخت ایثار را آبیاری می کند، کسی جز خود الکساندر نیست.

۵-      «از من می‌پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب‌هایم را دزدیده‌اند – همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی‌ام به چهره می‌گذاشتم. پس بی‌نقاب در کوچه‌های پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد، دزد، دزدان نابکار.» مردان و زنان بر من خندیدند و پاره‌ای از آنها از ترس من به خانه‌هایشان پناه بردند…

چنین بود که من دیوانه شدم.

و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیدم: آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن. زیرا کسانی که ما را می‌فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می‌گیرند…»[vi]

هستی بی‌نقاب هستی ترسناکی است، بایستی دیوانگان را در تیمارستان‌ها محبوس و حتی محذوف کرد، و تاریخچه این کار را هم در بیشتر موارد برعهده پلیس و ماموران حفظ نظم بوده است. در ایران ظاهرا در زمان ناصرالدین‌شاه بوده که کنت دو لا فورت بلژیکی، رئیس «نظمیه»، مامور می‌شود دیوانگان را از سطح شهر تهران جمع‌آوری کند و آنها را تحت‌الحفظ به محلی به نام امین‌آباد در جنوب این شهر ببرد. اما آیا امروزه وضع تفاوتی کرده است؟ آیا غیر از این است که روانپزشکان و بیمارستانهای روانپزشکی نیز به آن نظمیه‌ها یا «نظم‌دهندگان» اضافه شده‌اند؟! فیلمی بسیار زیبا و روشنگر در مورد این موضوع فیلمی است به نام«بچه اشتباهی»[changeling] ساخته کلینت ایستوود(۲۰۰۸)، که در آن آنجلینا جولی نقش زنی را بازی می کند که بچه اش را می دزدند. پلیس لوس آنجلس می خواهد به او بقبولاند که بچه اش پیدا شده است و بچه دیگری را به او قالب کند تا بتواند برای خود کسب آبرو و شهرت کند. فریادها و اعتراضات مادر بیچاره هم به جایی نمی رسد و آنجا که می خواهد توطئه و نمایش پلیس را رسوا کند او را به جرم دیوانگی به تیمارستان می برند، چرا که مادری که بعد از چند سال بچه« اش» را نشناسد لابد دچار جنون شده است! در این فیلم به زیبایی هر چه تمامتر نشان داده می‌شود که در گذشته‌ای نه چندان دور، دیوانه آن کسی نبوده که یک تشخیص بر مبنای پزشکی برایش داده می‌شده، بلکه کسی بوده که با گفتن حقیقت، نظم عمومی را برهم می‌زده است. اما آیا امروز وضع تفاوتی کرده است؟ یا تنها اسامی و سمت‌ها و ژست‌ها دچار تحول شده‌اند؟![vii]

 

۶-      چرا باران که می بارد سراسیمه از خانه بیرون نمی­رویم و گوش به نوایش نمی­سپاریم و چشمانمان را – برای یک بار هم که شده – با آب باران شستشو نمی­دهیم؟ که آبی که چنان خاک و مغاک را سبز می کند و پوست ستبر درخت را به هوای شکوفه ای و غلاف شرمگین خاک را به هوای جوانه ای می شکافد چه بسا در روح ما نیز غبار پیش فرضهای کهن و نا اندیشیده مان را بروبد و برویاند از روحمان آن جوانه ای را که با تمام اجزای طبیعت در صلح و دوستی است، و از آن جمله است جنون، که صد البته در میان شگفتی ها و رستنی های طبیعت جای خود را دارد… جنونی که هرشب آن را می­شناسیم، و هر روز دلمان می­خواهد آن را فراموش کنیم، و در این فراموشی جمعی نیز همگان موفقند، تا در جاده موفقیتی که جامعه تحمیل کرده، کسی به اصطلاح «کم نیاورد» و از قافله بیهودگی عقب نیفتد.

من نمی‌دانم

که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر

زیباست

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید

واژه‌ها را باید شست

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاطره را زیر باران باید برد… (سهراب)

 

[i]تاریخچه تدوین روانپزشکی نوین در ایران/ دکتر هاراطون داویدیان/ انتشارات ارجمند/ ۱۳۸۸

[ii] همان منبع.

[iii] تئاتر درمانی و نمایش زندگی / فیل جونز/ چیستا نثربی / نشر قطره / ۱۳۸۳

[iv] بسیاری از منتقدان سینمای تارکوفسکی گفته اند چون داستان فیلم ابهام زیادی دارد نمی توان این آخرین فیلم تارکوفسکی را شاهکار او به شمار آورد!

[v]امید بازیافته (سینمای آندره تارکوفسکی)/ بابک احمدی / نشر مرکز / ۱۳۹۰

[vi]پیامبر و دیوا‌نه/ جبران خلیل جبران/ نجف دریابندری/ نشر کارنامه/ ۱۳۸۹

[vii]البته نا گفته پیداست که منظور بی قدر کردن تلاشهایی که برای نجات جان بیمار یا اطرافیان انجام می شود نیست. منظور قرار دادن جنون در کنار سایر پدیده های طبیعت است، پدیده هایی که هر یک بخشی از روح ما را در برابر عظمت خود به کرنش وا می دارد؛ کرنش و احترام، نه تمسخر و امتناع.

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی