در آن هنگام که کوه ها و تپه ها عاشقانه همدیگر را در آغوش می کشیدند
و ابرها هم آغوشی شان را بوسه می دادند
و باد بهجت، نور سرمدی را بر پیوندشان می تاباند
و طره های تو را نور افشان می کرد
و زمین را خطهایی در هم می کشید
که هیچ کس از وحدتشان خبر نداشت
در آن هنگام که کاغذهای نانوشته در دستان زمین متورم می شدند
و دانه های خیار و شبدر رشد را فریاد می کشیدند
در آن هنگام که آواهای غمناک آوای هستی شدند
تا تولد را جشن بگیرند و مرگ را
در آن هنگام که باد خرقان بر بایزید می وزید
و دستان منوچهری بشارت خوارزم را می داد
در آن هوای شکفتن
آوازعشق شنیده می شد
تا چناران کهنسال مرگ را تاب بیاورند
و کرم شب تاب نور را…
حوالی خرقان – ۵/۱/۹۴