– (خطاب به مون فلوری) مون بدری! سه بار دستانم را به هم می زنم، صدای سومی که آمد، بدرت بایستی بشود محاق!
– مه رویان!… پرتو افشان و شکوفان باشید… چون مرگ بانگ می زند اجل را به سحر لبخندتان معلق دارید! که سروده ما به دم ملهم شماست، نه نقد منقمتان!
– (در پاسخ به کسی که به تهدید می گوید دوک هزار دستان است) نه یک هزارم آنچه … (شمشیرش را نشان می دهد) دست من بر آن است!
– (در پاسخ به ویکنت که او را بی سر و پا می خواند) درست است، تمام آراستگی من درونی است. من آن نیستم که چون بازیگری هنرهایم را بیرون بریزم: من از آن زیرک ترم که برازندگی ام به زرق و برق باشد. درهم شکسته نیستم، مغروق خواب آشفته ای که فخری ژولیده و منهیاتی مبهم است… راستی و به یگانگی برپایی، پرهای در اهتزاز زینت من اند… من روح خود را با رشادت و تلاش، نه با روبان و دکمه می آرایم…
– (در برابر منظره پاریس زیر نور ماه) آه ای پاریس سحاب وار! ای درهم پیچیده به شب! چه خوش قابی برای صحنه های نبرد، شیروانی های شناور به نور ماه، و آینه رازناک سن به زیر چارقد لرزان مه!
– (درحال نوشتن نامه عاشقانه برای روکسان) کافی است روح خود را بر این برگ بگسترانم و از آن نسخه برداری کنم.
– گمان کنم دیدگان گستاخ غالبا دیدگان گستاخی دیده اند.
– راه من ترانه ای است، رویایی، تبسمی شاید، پی سپاری، تنهایی و رهایی، چشمانی محتوم و رسا آوایی…
قلمی را به کاغذ نرساندن مگر به از دست شستن آسودگی قلب، خاکساری را در آغوش کشیدن، به گل ها، میوه ها، و حتی نه، برگهای درختانی که از خاک خودت می رویند چشم داشتن و آن گاه گر بر سبیل اتفاق با افتخار قرین گشتن، خراج قیصریان را نپرداختن و برازندگی را یکجا از آن خود کردن.
– (در وصف شب رزم خود برای رزم آموزانش) تنها و یگانه به وعده گاه اوباش رهسپار شدم
نقره ماه، به بدر کامل، زمان را نقاره می زد
و گذر عقربک ابر بر آن قرص سیمین
بر ساحل بی قرار، شبی ابلق را نطفه می بست
و شولای مه اسکله را به آغوش کشیده بود
و چشم چشم را نمی دید…
– (خطاب به کریستیان) زیبایی ام باش و بگذار زیرکی ات باشم.
– (در تشبیه عشق خود به کودک) کودک تازه رسته، رستمی است که دیو سپید غرور را… در دلم… کشت!
– اما آن مرگ را به جان باید خواست، در سرخی تابستان شبی، به پاداش زبان سرخ، نه بی سبب…
به نیش خنجر هماوردی گران
در خاک خون، نه بستر تب، غلتیدن
با نیشی بر لب و نشتری بر قلب
بر بستر خاک فروخفتن
-(در وصف برگهای پاییزی) به آخرین سفرشان نگاه کن، که از شاخه تا پژمردن به خاک، چه دلیرانه می ریزند! و دهشت آخرین تلاشی را در شب زمین، در جذبه پروازی بی تلاش پنهان می کنند…
مطالب فوق برگرفته از کتاب: سیرانو دو برژراک (نمایشنامه ای در پنج پرده)/ نوشته ادمون روستان/ ترجمه ف. پروا / نشر قطره/ ۱۳۸۶