سلام فرزام
مدتی است که بین من و تو فاصله افتاده است (چه کسی گفته که خوانندگان نباید بدانند؟ بالاخره بعد از توقف نمایشنامه امین آباد بایستی حدس هایی زده باشند، چون شاید آن تنها کار واقعا مشترکمان بود که بدلایلی – که بعدا فاش خواهم کرد – نوشتنش متوقف شد). با اینکه می دانم از این مباحث شبه روشنفکری هرمنوتیک و چه و چه خوشت نمی آید، ولی که می گوید که صحبتهای مستقیم نویسنده با خواننده حتما و حتما متاثر از نظریه های ادبی است؟ مگر سعدی وقتی از خاطراتش که چطور به کار گل گماشته شده حرف می زند، مستقیما با خواننده خود حرف نمی زند؟ بنابراین، این از نظر من راجع به پرده پوشی که تو همیشه بهش معتقدی. و حتما حدس می زنی که چه نقشه ای برایت کشیدم. خصوصا که بایستی متاسفانه به عرض برسانم که پاسخت اشتباه بود، و توی خال که نزدی هیچ، از پنج هزار کیلومتری اش هم عبور نکردی. البته راستش را بخواهی وقتی شروع به خواندن پاسخت کردم یک دفعه بند دلم هری ریخت پایین. شیوه تو در رسیدن به پاسخ بسیار شبیه شیوه ای بود که شرلوک هولمز از آن بهره می گرفت، همان شرلوکی که به او شیفتگی تام داری. اما نمی دانم چطور از فکرت نگذشت که پاسخ سوال همین است: شرلوک هولمز و واتسون (در داستان گروه مو قرمزها). اگر آن داستان را به یاد داشته باشی می دانی که گروه موقرمزها یک فریب بزرگ بود، می خواستند یک آدم بدبختی را از محل کارش یک مدت بکشند بیرون تا با خیال راحت با زدن تونل بانکی را بزنند، پس چون این بابا موی سرخی داشت، در روزنامه آگهی دادند که به یک فرد موقرمز برای یک کار بی معنی (کپی برداری از یک کتاب فرهنگ) نیاز دارند، و تمام عظمت شرلوک هولمز در این بود که بجای اینکه معنی این کار بی معنی را حدس بزند، حدس زد که خود این کار بی معنی یک جور فریب است. اما نمی دانم که چطور تو حدس نزدی که اگر من آن کلام روشن را آن جوری ترجمه کردم، یک دلیلش این بوده که تو را فریب بدهم، و فکر کنی که با متنی کهن سر و کار داری! (نمی دانم چطور بگویم، یک نشئه ای از این کاری که کردم زیر پوستم می خزد که نگو!)
و اما در مورد داستانهای کاری ات که می خواهم از این به بعد بنویسم: قبول کن که کار سختی است، ولی من به خوانندگانمان قول داده ام، و می دانی که من چقدر به وفای به عهد معتقدم.
امیدوارم شب خوش و آرامی را پیش رو داشته باشید آقای دکتر.
زیاده قربانت: بهمن