دیگر داریم به ساعت ۱۱ نزدیک می شویم. بچه ها در تب و تابند، و دارند آخرین تمرینها را می کنند. پشت دوربین می نشینم، غافل از اینکه شارژ دوربین کامل نیست و تمام این لحظات شگفت و تکرار نشدنی را برای مرور کردن چند باره نخواهیم داشت. چه زیبا می گویند«یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به دیگران»، ظاهرا هیچ وقت نمی شود پس از اجرای نمایش از برخی رخدادها تاسف نخورد، رخدادهایی که می شد جلویشان را گرفت…
یک نفر از بیماران در حالی که وارد سالن غذاخوری می شود، چشمش به بوق سرخرنگ لیلا می افتد و با حالت تعجب می گوید:«چه بوقی داری!» آیا اتفاقی است که پرده و پتویی که لیلا روی آن دراز کشیده و بوق و لباس و کلاه برخی بچه ها سرخزنگ است؟ من که معمولا راجع به لباس پوشیدن بچه ها چیزی نمی گویم، و همیشه منتظرم ببینم چه چیزی ازشان به ظهور می رسد، و همیشه جا برای حیرت و شگفتی هست. یکی دیگر از بیماران از جلوی محبوبه رد می شود و می گوید:«دعا کنین شفا بگیریم…»
حوریه شروع می کند با قدرت بداهه اش به معرفی کردن بچه ها و نقشهایشان. مامور و پیرزن را از قلم می اندازد، و با تردستی اشتباهش را به ترس از مامور و وحشت از شیپور پیرزن نسبت می دهد. بچه ها کمی وحشت زده اند، چون اولین بار است که خارج از بنیاد نمایشی را اجرا می کنند. این نمایش با شخصیتهایش: پیرزن، مرد سبیل دار، مرد عینکی، فیلسوف که مرد عامی را با دستبند به دست خود بسته، شاعر، عکاس و مردان اول و دوم و مامور، هر دفعه که اجرا می شود مرا از جا می کند، نمایشی که یک بار برای یکی از اجراهایش در مورد داستان آن نوشته بودم قبلا در هیچ جای دنیا اتفاق نیفتاده، ولی چه بسا هر لحظه در هر مکان، هر جا که عده ای جمع می شوند و می خواهند از «نردبان ترقی!» بالا بروند، رخ می دهد، هر لحظه، در تمام مکانها… در اینجا برخی کلمات درست روی دهان نمی چرخند، کلمات دیوونه، تیمارستان و … را بچه ها با نوعی حجب و حیا به زبان می آورند.
مرد عینکی در حالی که می خواهد به پیرزن پول بدهد و سکوتش را بخرد به او می گوید:«خیال می کنم با این وضع آس و پاسی که تو داری پول خیلی به دردت می خوره»
فیلسوف در حالی که مرد عامی را کشان کشان به دنبال خود می آورد خطاب به همه می گوید:«اینجا محیط مقدسیه که باید حرمتش حفظ بشه و شما با این حرکات اینجا رو آلوده می کنین». هیچ وقت تو اجراهای قبلی مقدس اینقدر مقدس نبوده، که اینجا معبد ارواح درهم شکسته است…
پیرزن می رود روی سکو، و زبان غلامحسین ساعدی اوج می گیرد تا لبّ نمایش را بگوید:«از این بالا شما اونقدر کوچولو و ریز هستین که اصلا دیده نمی شین. با خودم می گم شما چقدر بیچاره این. عاجزین. حقیرین. همه تون خیال می کنین که واقعا چیزی هستین ولی حقیقت اینه که هیچ چیز و هیچ چیز نیستین» بعد پیرزن دستانش را به نشانه مناجات بالا می برد:«کائنات آنچنان وسیع و گسترده است که هیچکدوم از ما بال پشه ای هم نیستیم… شماها حرف می زنین و فقط برای همدیگه حرف می زنین» طنین این جمله آخر در دالانهای تنگ رازی می پیچد، زاویه در رازی زاویه دیگری است، اینجا زاویه ساعدی حاده شده است، و مفاهیم دیگری را دز ذهن ما می زایاند… شماها حرف می زنین و فقط برای همدیگه حرف می زنین… گوشها زیادند، اما گوشهای سرب اندود، گوشهای کر… بقول مرد سبیل دار: «بشریت هنوز نیومده، تو خونشه…»
یکی از توی تماشاگران مرتب داد می زند:«دیوونه… دیوونه» و می خندد. یکی دیگر به قول محبوبه لیوانش را در آغوش کشیده.
فیلسوف می پرسد:«من نرم بالا، کی بره؟!» و همه به سمت سکو هجوم می آورند:«من… من… من…» انعکاس این من ها در فضایی که کمتر از جاهای دیگر من و منیت هست، شگفت انگیز است.
برای محبوبه جالب است که از آن دست زدنهای بلند خبری نیست، اما تک تکشان می آیند و از ما صمیمانه و واقعی تشکر می کنند. یک نفر به او می گوید:«من تعبیر خوابم را گرفتم. شما بودین». منصوره می گوید:«نمی دانم چرا پول رو از جیبم در آوردم چشم خیلیا برق زد!» پس از نمایش یکی از بیماران خود را به لیلا می رساند و می گوید:«پولا رو گرفتی ساکت شدی دیگه!» یکی دیگر به او می گوید:«من کسی ندارم بیاد ملاقاتیم، اگه میشه پولا رو بدین به من» و لیلا می گوید:«دفعه بعد که اومدم براتون سیگار میارم».
روزی به یاد ماندنی تمام می شود، و ما می مانیم و حسرت دیدار دوباره این معبد من های شکسته… بقول آن شعری که لیلا زمزمه می کرد:
«تازه دیدم که دل دارم، بستمش…»
به امید دیدار دوباره دوستان فروتنمان. بقول شاملو بین فروتنی و فرومایگی یکی را بایستی انتخاب کرد… به امید دیدار دوباره فروتنان…