فرهاد – یعنی می فرمایین از زمان ناصرالدین شاه همینجوری بوده؟
دکتر – از اون بالاتر… این یک نوع تورش است…
فرهاد – ترش؟!
دکتر – نه بابا! تورش٬ بایاس٬ سوگیری… هر چی می خواین اسمشو بذارین… ما رو بگو تا آمار نخوندیم از دانشکده روانشناسی بیرونمون ندادن. شما دانشگاه نرفتین؟
فرهاد – آمار چه ربطی داره به…
دکتر – ببینم رشته ی شما علمی بوده یا غیر علمی؟
فرهاد – خب علمی بوده… من تو دانشگاه در اصل جامعه شناسی خوندم…
دکتر (جیغ می کشد٬ در طول صحبت های او به تناوب صدای خنده شیرین ٬ ضحاک و خسرو را می شنویم) – چه علمی؟! چه کشکی؟ شما جامه شناسی هم بلد نیستین٬ چه برسه به جامعه شناسی! مگه می شه آمار نخونده جامعه شناس٬ روانشناس٬ هستی شناس٬ زیست شناس٬ هر چی بگی شناس شد؟ اصلا تا بحال علامت پزشکی رو دیدی؟ یک مار داره توش. اون وقت کی می تونه بگه آمار تو پزشکی مهم نیس؟! اصلا جامه شناس هم باشی بایس آمار بلد باشی. الان جامه ی من مال کدوم کارخونه است؟ مال کدوم دوره اس؟ (یقه ی خاک خورده ی کتش را جلوی صورت فرهاد می کشد)
فرهاد (با لبخندی ماسیده سعی می کند با شوخی دکتر را آرام کند) – ایو سن لورن … ناصرالدین شاه!
دکتر (جیغ) – آفرین… هزاران آفرین… معلوم می شه حدسم درست بوده… نه همون جامه شناسی خوندین! چون آمار مادر علمه! من خودم تا دید علمی پیدا کردم خیلی با آمار کلنجار رفتم… اصلا مگه میشه آقا! کسی که آمار ندونه از علم بویی نبرده!
فرهاد (با صدایی آرام می خواهد او را آرام کند) – مث که می خواستین راجع به ترش حرف بزنین…
(صدای شیرین – نه! نه! کی گفته من ترشیده ام؟!)
(صدای مهین بانو – عزیزم این حرفا چیه؟ تو شیرینی و شیرینی از قد و قامت و زلف و ابروانت می چکد. کدام نابکار چنین نامی به تو داده؟)
دکتر – اینا دیگه کی ان؟ (داد می زند) پرستارا! پرستارا! کجایین؟… آها راجع به تورش پرسیدین. خب چی بود؟ آها… ببین مگه نمی دونی که بیماران از همه ایران به اینجا فرستاده می شن؟
فرهاد – چرا…
دکتر – مگه نمی دونی این بخش نمونه اس؟
فرهاد – چرا…
دکتر (ادای فرهاد را در می آورد)- چرا چرا… خب عزیزم یک ذره اون کله رو به کار بنداز. وقتی بیماران تاریخی رو تو یه بخش جمع کنن ٬ اونجا چی زیاد می شه؟ ها ؟ لابد می خوای بگی برگ چغندر؟! (پرستاران وارد می شوند) خوب شد گفتم برگ چغندر سر و کله اینا پیدا شد. همینا رو نگاه کن. اینا اگه آمار خونده بودن همچین گندی بالا نمی آوردن…
پرستار اول و دوم (با هم) – چی شده استاد؟!
دکتر(ادای پرستار ها را در می آورد) – چی شده استاد؟ چی شده استاد؟ هیچی نشده. زرشک پلو داریم مرغ نداریم. آب از آب تکون نخورده. مگه بارها براتون نگفته بودم که آمار مادر علمه؟ اون وقت شماها با مادر علم چی کار کردین؟ ها؟ مگه نگفته بودم تو یه بخش کاملا علمی و نمونه آمار همیشه باید ثابت باشه؟ ها؟ اون وقت نباید تعداد مریضایی که میرن با مریض هایی که میان برابر باشه؟ الان صدای چن تا زنو شنیدم؟ ها ؟ چی دارین بگین؟ چرا لال مونی گرفتین؟
فرهاد ( با لبخند سعی می کند اوضاع را کمی آرام کند) – ببینم این آماری که شما می گین که مال سربازخونه اس؟!
دکتر – چه فرقی می کنه؟ آمار بایس ثابت باشه! حالا چه مریض خونه٬ چه سرباز خونه!(یکی از پرونده ها را لوله کرده و با آن دور میز شروع می کند به دنبال کردن پرستارها) – وایسین بزمجه ها! د میگم وایسین!