اصغر – ببین چطوری این دوتا وحشی رو از هم جدا می کنم؟
فرهاد – وحشی؟!
اصغر – اصلن من خود آفرینشم٬ من قدیمترینم
دکتر – اه بسه دیگه… تا دو دقیقه پیش از بریدن می ترسید حالا ادای خدایان رو در میاره. یعنی دیگه از بریدن نمی ترسی؟
اصغر – تا موقعی که این جارو دستمه نه! واسه بریدن چی بهتر از جارو!
خسرو (رو به اصغر) – مرا سد مکن…
اصغر (با تکان دادن جارو) – تو را هزار بار…
خسرو – بگذار وظیفه ام را در مورد این ملعون انجام دهم
مهین بانو – جیگر وظیفت خسی جون
فرهاد (عصبانی) – تا کی بایستی این وضع رو تحمل کنم؟
اصغر (با لحن جدی رو به خسرو) – تو همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم ٬ هر وقتم بهت اشاره کردم نه الان. همه رو قاطی کردی داداش. می خوای یه بار دیگه نقشا رو یادآوری کنم؟
فرهاد (رو به دکتر) – ببینم این آقا مگه نظافت چی نیس؟
دکتر(در حالیکه پاهایش را دراز می کند و دستانش را پشت سرش قرار می دهد به فرهاد اشاره می کند که بنشیند. فرهاد دوباره سرجایش می نشیند) – نه٬ همون شیش ماهه به دنیا اومدی
اصغر – مگر وظیفتو فراموش کردی؟ امروز روز موعوده ها!
خسرو – نه… نه… فراموش نکرده ام… بار آن هر لحظه بر دوشم سنگین است و امروز بیش از هر روز دیگر…
مهین بانو – حالا شیرین عزیزم باز فراموش شد. گریه نکن دختر جون گریه نکن بالاخره یه چیزی می شه دیگه
ضحاک (از بالای سکو فریادش از پشت صحنه شنیده می شود) – چه کسی می خواست شانه های ضحاک را به خاک بساید؟ به او بگویید… به او بگویید … از زهر مار ایمن مباش!
اصغر (با اشاره جارویش به پشت صحنه رو به خسرو) – اومد! (رو به ضحاک)- ساکت باش نفله! تو می خوای خسرو رو فیتیله پیچ کنی؟ فیتیله تو قیچی می کنم!
فرهاد (با لبخند) – این نظافت چیتون که همه اش تو کار بریدنه که!
ضحاک (از پشت صحنه) – چه تو هم اینجا هستی نابکار؟ حساب هر دوی شما را کف دستتان می گذارم…
(صدای تلق تلق پایین آمدن او از پشت سکو شنیده می شود)
فرهاد (با ناباوری ) – این نمایشتونو چرا تو نیویورک یا پاریس اجرا نمی کنین؟ اهالی برادوی بایستی جلو شما لنگ بندازن!
دکتر (کیفور شده) – اومدن ضحاک دیگه یعنی داریم به نقطه اوج نمایش نزدیک می شیما!
(ضحاک سراسیمه با بندهایی که هنوز به دستانش وصل است وارد می شود)
ضحاک (رو به خسرو) – باز به یاوه سرایی مشغولی؟
دکتر (با نقش بازی واضح) – چه کسی به شما اجازه داد؟
ضحاک – تیمارداران مهربان شما
دکتر (رو به فرهاد) – فکر کنم یه کمی زود اومد. گفته بودم اونو تو اتاق ایزوله ببندند… امروز واقعا این پرستاران دارن کار خرابی می کنندا… البته از این اتفاقات زیاد می افتد…
فرهاد – من با اجازتون یه سری از دیالوگا رو یادداشت کنم… تا اینجاش که خیلی جالب بوده (کاغذ قلمی از جیبش در می آورد)
دکتر – یادداشت کن… یادداشت کن که دیگه گیرت نمیاد٬ حالا هر چند که از این اتفاقات زیاد می افته…
ضحاک (رو به خسرو) – هنوز دوران فرمانروایی من به پایان نرسیده که تو اینطور داری جولان می دهی
خسرو – تو دیگر معرکه گیری نکن… که حسابت را همین امروز کف دستت خواهم گذارد…
(حالا اصغر خود را بین ضحاک و خسرو حائل کرده است)
دکتر – ببینم تو مگه نخود آشی٬ همیشه اون وسط
اصغر – تو دیگه زر نزن حواست به خانومای محترم باشه حوصله شون سر نره٬ البته (با اشاره جارو) منظورم تماشاچیای محترم ام هستا!
دکتر (با حالت تعجب ) – واقعا درست شنیدم؟ زر نزنو با من بودی؟!