مرد میانسالی وارد مطب میشود که حدود یک دهه پیش به کشور ما مهاجرت کرده است و با لبخند شروع به تعریف داستان خود میکند. «مدتیه سوز دلم رو از دست دادم. قبلا دلم مثل برگ سیر نازک بود، اشکم دم مشکم بود. ولی الان چی شدم؟ تبدیل به سنگ شدهام. سالهاست که دیگه چیزی دلم رو نمیلرزونه، از چیزی گریهام نمیگیره، حتی بچههامو جلو چشمم دار بزنن انگار نه انگار، عین خیالم نیست. فقط یک بار یک سال پیش فیلمی از مادر مرحومم میدیدم گریهام گرفت. بعدش دیگه هیچ. تموم شد. انگار تمام اون احساسات دود شد رفت هوا. حتی کار که میکنم خستگی رو حس نمیکنم. گاهی ذوق میاد تو دلم، ولی انگار اونقدر نمیره پایین که دلم خوشش بیاد، انگار از قفسه سینه پایینتر نمیره. خلاصه دکتر دستم به دامنت. هر چی دوا دکتر کردم فایده نداشته.» از او پرسشهایی میکنم و او با رویی خوش و لبخندی به لب پاسخ میدهد وسپس مطب را ترک میکند.
بعد از چند جلسه مشخص میشود که او اتفاقا برخی چیزها را خیلی هم خوب حس میکند، کافیست همسرش کوچکترین شکایتی از او یا خانوادهاش داشته باشد، آنچنان برانگیخته و ناراحت میشود که اکنون دیگر سالهاست همسرش جرأت نمیکند راجع به اینجور مسائل صحبت کند. وقتی به او می گویم اگر می خواهی دنیا را چنان که هست حس کنی بایستی اول رنج و شادی دیگران را بتوانی حس کنی و اگر می خواهی شادی داشته باشی اول بایستی برای شادی نزدیکانت بکوشی اشک در چشمانش حلقه می زند. آنکس که از رنج و شادی دیگران می خواهد خود را کنار کشد تا در برج عافیتی خود را خوشبخت احساس کند اول از همه گوهر خوشبختی را به دور فکنده است.
فرد دیگری از فشار خونش شکایت دارد که ظاهرا با وجود تمام داروهایی که مصرف کرده پایین نیامده و اکنون به او توصیه کردهاند برای حل مشکل خود سری هم به یک روانپزشک بزند. دیگری شکایتش از خارش عمومی تمام بدن است. شخص دیگری آمده از دردهای پراکندهای شکایت دارد که هر از چند گاهی محل خود را تغییر میدهند. کافیست یکی از دوستانش مشکل قلبی پیدا کرده باشد تا مدتها روی قفسه سینهاش احساس سنگینی کند. دوست دیگرش مشکلی در قوزک پایش پیدا کرده و حالا درد او را هم در قوزک پایش حس میکند. اتفاق خارقالعادهای که میافتد این است که با شروع مصرف داروی روانپزشکی برای مشکل اصلی روحی، فشار خون تنظیم میشود و خارش عمومی و دردها ناپدید میشوند. موضوع چیست؟
موضوع همان چیزی است که در آخرین دهه شاعری شاملو در شعرش شکوفیده بود، آنجا که از «احساس عمیق مشارکت» و «احساس رهایی بخش همچراغی» و «کشف سحابی مرموز همداستانی» سخن میگفت. آنجا که میگفت: «نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانهای نه به هیأت سنگی نه به هیأت برکهای،- من به هیأت «ما» زاده شدم به هیأت پرشکوه انسان…» آیا این من قلب و عروقی است که از درد روان رنجه شده و فریاد «ما» سر داده، یا پوستی است که میخواهد با خارانده شدن درد عمومی روان را تسکین دهد، ویا قوزک پایی است که درد دوست را فریاد میزند، یا اصلا کل وجود آدمی است که رنج سنگ شدن دیگران او را رنجور و سنگین کرده است؟ کدامیک؟ آیا پاسخ را نباید در همان حکمت هزاران سالهای جست که در قالب شعر سعدی «بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک پیکرند» تجلی پیدا کرده؟ همان شعری که آنرا بر سر در سازمان ملل حک کردهاند تا تمام ملل جهان از گشودن این راز شگفت هستی بدستان پیشینیان ما برخوردار شوند. اما سهم امروزین ما از این حکمت جانبخش چند هزار ساله چیست؟ وقتی با کوچکترین ناملایمتی بر سر همنوعان خود فریاد میکشیم یا دست خود را روی بوق اتومبیل خود فشار می دهیم یا بد و بیراهی می گوییم این حکمت به کجا رفته است؟ که آن کس که شلاق می زند اول از همه روح خود را می شکافد.
معروفست که از موبدی زرتشتی می پرسند تا به حال به کسی بدی کرده ای؟ می گوید خیر. می پرسند تا به حال به کسی خوبی کرده ای؟ پاسخ می دهد خیر. می پرسند چطور چنین چیزی ممکن است؟ موبد پاسخ می دهد از آنجا که هر گاه به کسی بدی کردم در واقع به خود بدی کردم، و هرگاه به کسی خوبی کردم در واقع به خودم خوبی کردم. آری! خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد، و بدبختی در انتظار کسی است که در پی بدبختی دیگران باشد.