«برای تو که سرودی حضور تو ظهور من است…»
حضورت آبی آسمان است بر دره های مدفون الموت
آنجا که تنها رقیب برف، شهاب ثاقب است
و برگها و گلها با نوازش باد رقصانند
و چلچله ها آهنگ خانه کرده اند
و پنجره های باز به استقبال بهار رفته اند
و ستارگان چشمان پرنور شب اند
و خفاشان درون گورهاشان خفته اند
و سکون قلب را سکسکه ای نیست
و پا را می شود دراز کرد تا انتهای رخوت
و رخت شب تن را نوازش می کند
و پرستوها غربت هجرت را با قلب عاشقت تقسیم می کنند
و سحر رخت غرورش را در رودخانه ی پرعروج به خواب سپرده است
و هزاران در باز می شود با رخنه سکوت و فروغ تصویر
و تنها، دو عاشقند که تنهایی شان در انتظار تن زدن نیست…
من آنجا منتظرم
بر دژگاه الموت
ایستاده ام که جان تو را ببینم که
منی!
من با شما سخن می گویم
ای دره های عمیق و ای قله های رفیع
ای گردن فروبستگان به تهیای سرنوشت
ای یوغ به گردنان رقص در کمر
و ای ستایندگان موت در جستجوی زندگی
و ای تهیای نفس های نفس در ظلمت من های پاره پاره
و ای غروب های دائمی بر درگاه خورشیدهای یوش
و ای طلوع دائم بر بارگاه صفات انسانی…
بیا و بنشین دمی بر برم
تا که من از خود نگریزم
در دهلیز ده های الموت
سرخورده بر دامنه های پرنشیب
که هزاران سال است به خواب رفته اند…
در راه لیل – ۲۹/۶/۱۳۹۳